۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

march 17

from trust by aseman22
گل ِ بارون

مگه زیباترم می شد
به گوشم قصه ی بارون…

همون که راهی ام می کرد
تن ِ خیس و تب ِ شبگرد

چرا زیباترش کردی
بشینه با تو رو لبهام؛
نباشی اون ور ِ شیشه،
نباره بوسه رو دستام

من از روزای ِ آغوشت
شب ِ بارونی مو می خوام
من از روزای ِ آغوشت
شب ِ بارونی مو می خوام

مگه محرم ترم می شد
لبی جز قطره ی بارون
بدونه نقشه ی تن رو
رگای ِخواب ِ دل تنگو

نگیره از دلم آتو
همیشه،
جز شب ِ بستر؛
اگه چتری به روش وا شه
بخونه با تو عاشق تر

ببین بارون بدون ِ تو
شده مثل ِ گل ِ پر پر
ببین بارون بدون ِ تو
شده مثل ِ گل ِ پر پر

عصیان

علیرضا
سلام ،علیرضا هستم و به خواسته دوست عزیزم یعنی نویسنده اصلی این وبلاگ من هم از این به بعد گه گاهی می نویسم.
موضوع برای نوشتن تو ذهنم زیاد دارم اما خیلی وقته که دستم به قلم نرفته،آخه قبلنا زیاد می نوشتم ،حتی کاغذ واسه نوشتن کم می آوردم و از دفترهای درسیََم ورق قرض می کردم.امّا درس و دانشگاه و مشغله های دیگه باعث شد یه مدتی از نوشتن فاصله بگیرم به حدی که دفتر خاطراتم باطریش تموم شد و عقربه هاش ایستاد.تا اینکه دوستم لطف کردو این فرصتُ برام فراهم کرد تا دوباره بنویسم.
الان قصد دارم درباره چیزی حرف بزنم که برام مهمترین هست تو زندگیم....وجودی که منو آفرید ...خُدا
همه ی ما به خالقمون و اینکه کیه و چطور ما رو آفرید فکر کردیم حتی وقتی 5 ، 6 سالِمون بود،اون موقع ها چیزهایی از مادر و پدر و معلم هامون درباره خُدا شنیدیم که ما رو بیشتر به فکر فرو می بُرد....گاهی به نتیجه ای نمی رسیدیم و شور شوق کودکانه باعث می شد از فکر کردن دست برداریم و مشغول بازی بِشیم.
یادمه وقتی خیلی سِنَم کم بود فکر می کردم خُدا یه دایره خیلی بزرگه ...راستش هر چی که خوب بود تصوری دایره وار و بدون ِ زاویه ازش داشتم.قدرت ِ حفظِ خاطراتم خیلی زیاده...یادمه وقتی مهد کودک می رفتم بعضی اوقات با دوستامون در مورد خدا حرف می زدیم؛یه پسره میگفت
خُدا یه جای ِ خیلی سیاه هستش که اونقدر اونجا سیاه ِ هیچکس خُدا رو نمی تونه ببینه! یکی میگفت خُدا شبیه ِ یه مگس ِ خیلی بزرگه...و خیلی نظرات ِ دیگه که محصول ِ خیالبافی خود ِ بچه ها یا تصّوراتِ والدینشون بود.منم به بچه ها حرفای ِ مادر و پدرم ُ می گفتم،اینکه وقتی میگیم خُدا بزرگه منظور ابعاد و اندازش نیست بلکه بزرگی ِ اراده و قدرتش و مهربونیشه! اینکه وقتی میگیم دیده نمیشه به خاطره اینه که جسم نداره!
......از اونجایی که ما انسان هستیم و علاوه بر روح جسمی داریم که اونو بیشتر از روحمون درک می کنیم،برای ِ هر چیزی که فعل ، اختیار ، اراده و قدرت داشته باشه چیزی شبیه جسم برای اون قایل می شیم؛ پس اینکه گفته میشه خدا بدون جسم هست و دیده نمیشه ،طبیعی هست که خیلی آدما به خدا اعتقادی نداشته باشند.امّا خیلی ها هم با این وجود به خدا اعتقاد دارند چون در وجودشون حسِش کردن ، حالا هر کسی به نحوی....یکی با شفا پیدا کردن از یه بیماری نا علاج، یکی با موفقیت تو زندگیش ....یکی با مردن و دوباره زنده شدن....و...
و من خُدا رو در تمام ِ لحظه های زندگیم و در تک تکِ اجزای اطرافم حس کردم....فاصله؟ فکر نکنم فاصله زیادی با من داشته باشه،خیلی هم نزدیکه ،نزدیک ترین جا ....تو قلبم....چطور می شه که وجود نداشته باشه؟؟ وقتی بهِش فکر می کنم اشکی از دریاچه قلبم به جریان می اُفته و از دریچه ی تنگ و باریکِ چشمم جاری میشه،اون اشک اونقدر گرم و سوزان ِ که می شه گرمای ِ عشق ِ خدا رو حس کرد و چه چیزی شیرین تر از داشتن ِ این حس....! چه بسا این حس خیلی زیبا تر از دیدن ِ بصری خداست.هیچ کس نمی تونه این حس ِ فوق العاده ُ به دیگری منتقل کنه جز خود خُدا.
قبل از اینکه بنویسم سرم به شدت درد می کرد ونمی دونم چطوری دستم به نوشتن رفتُ از خدای مهربونم دارم می نویسم ،حتی سر دردم هم خوب شد ....حتی فکر کردن به خُدام شفای منه ....خُدایا حرف هام درباره تو و با تو هیچ وقت تمام نمیشه....دوسِت دارم.
علیرضا


مانی آذری

بایسکشوال ها / تعهد به شریک زندگی

تابستون ، اولین روزی که توی منجم عضو شدم ، یک نفر منو به لیست دوستانش اضافه کرد
استاد دانشگاه بود و یکی از باستان شناسان صاحب نام
بهش دکتر می گفتم
حدودا 35 ساله بود
مرد قابل احترامی بود
مؤدب و صاحب فکر
بعد از یکی دو بار چت کردن ، فهمیدم بایسکشوال بوده و زن و بچه داره
اون موقع کمی باهاش تند برخورد کردم و ارتباطش با گی ها رو محکوم کردم
می دونم که از دستم ناراحت شد و همینجا ازش عذرخواهی می کنم (چون می دونم وبلاگمو می خونه) ولی مطالبی هست که در ادامه خواهم گفت و شاید اون موقع حرفهام رو درست متوجه نشد

چند روز پیش نیز ، یک دوست وبلاگی کامنتی گذاشت و به اذعان خودش برای اولین بار به کسی اعتماد کرد و گفت که بایسکشوال هستش
این دوست نوشته بود " خوش به حال تو که فقط گی هستی و تکلیفت با خودت روشنه ، من ولی به هر دو جنس علاقمندم و کارم خیلی سخت تره ؛ چیکار کنم ؟ کمکم کن ! " ه

من خودم بایسکشوال نیستم و هیچگونه احساسی به جنس مخالفم ندارم
پس طبیعیه که مطالب نوشته شدم در این باب ، عاری از نقص نخواهد بود
ولی به خواهش این دوست هرچی که در توان فکری و احساسیم هست می نویسم

بایسکشوال یعنی کسی که هم دوست داره با دختر بخوابه و هم با پسر

از یک نظر بایسکشوال بودن بهتره
از این نظر که طرف میتونه با خودش کنار بیاد و فقط به زن قناعت کنه و در این صورت می تونه توی جامعه ای مثل ایران زندگی راحت تری داشته باشه
درسته دست کشیدن از گرایش به همجنس ، شاید کمی سخت باشه ولی به نظر من ارزش اینو داره که بتونی یک زندگی نسبتا آروم داشته باشی
در حقیقت تو از یک چیزی دست برمیداری و در عوض می تونی عینه بچه آدم سرتو بندازی پائین و زندگیتو بکنی و جامعه کاری به کارت نداشته باشه

اما از منظر دیگه بایسکشوال بودن شاید بدتره
از این دیدگاه که به قول اون دوستمون طرف تکلیفش با خودش مشخص نیست
گاهی آرزویی جز همجنس نداره و گاهی هوسی جز خوابیدن با یک زن در درونش نیست و این تضاد میتونه مثل خیلی از تضادهای دیگه کشنده باشه

اینکه فرد بایسکشوال چطور میخواد با این قضیه کنار بیاد بستگی به خودش و حسش داره
اگر بیشترین گرایشش به جنس مخالف هست ؛ به نظر من به نفع خود فرد هست که دست از همجنسخواهی برداره و به این شکل بتونه در تعامل با جامعه و فرهنگ حاکم زندگی کنه و با فرهنگ قومی قبیلگی مردسالارانه ایرانی درنیفته
ولی اگر بیشترین گرایشش به جنس موافق هست
در این مورد واقعا هیچ ایده ای ندارم
البته باز اگر طرف بخواد با جامعه در نیفته و زندگیشو صرف مبارزه با خیلی چیزها نکنه ، بهتره دنبال علاقه به جنس مخالفش باشه

در مورد برخورد با بایسکشوال ها فقط در همین حد می تونم ابراز نظر کنم و مطالبی که تا اینجا نوشتم ، جواب اون دوستمون بود که برام کامنت خصوصی گذاشته بود و ازم کمک خواسته بود

* * *
در جملات بعدی این سطور ، روی سخنم با کسانی هست که اعم از بایسکشوال و غیر بایسکشوال ، زن گرفتن یا به دختری قول ازدواج دادن
و خلاصه بأی نحو کانن یا با کسی زندگی می کنن یا دارن خیلی جدی به زندگی فکر می کنن

بحث از اونجایی شروع میشه که طرف زن می گیره و به کسی قول میده
زن گرفتن و وقول دادن به کسی ، از نظر من یعنی رخصت دادن به طرف که بهت تکیه کنه
بهت اعتماد کنه
تو در حقیقت با زن گرفتنت داری یه تعهد نامه امضا می کنی
منظورم از امضا کردن ، اون تکه کاغذی نیست که اون آخوند ابله با بلغور کردن یه سری خضعولات ، به شما میگه خط خطیش کنی
منظورم از تعهد نامه ، اون حس و اعتمادی هست که نسبت به خودت در درون طرف خلقش می کنی
پس مشخصه که این تعهد حتی خیلی قبل تر از اونی که آخونده آیه نازل کنه ، شکل میگیره
طرف رو از درون مجاب می کنی به کسی جز تو فکر نکنه و البته و صد البته طرف هم دوست نداره به کسی جز تو فکر کنه
طرفت میخواد بهت تکیه کنه
میخواد جز اون کسی توی زندگیت نباشه
میخواد هر چی داری مال اون باشه
اون لذتی رو که با اون میبری با کس دیگه نبری

ولی حالا ممکنه یک مسأله ای پیش بیاد
ممکنه تو حضرت آقا بلند شی در کمترین اقدام ممکن ، با کسی صرفا س.ک./س داشته باشی
من نمیگم کارت درسته یا اشتباه
نمی خوام قضاوت کنم
ولی یک سوالی می پرسم
به اون سوال در درونت خودت جواب بده
فقط امیدوارم اونقدر بی شرف و بی وجدان نباشی که کار خودت رو مثل اون دوستم توجیه کنی که : چون با طرف هیچ رابطه احساسی ندارم پس هیچ مشکلی نیست !

سوالم اینه
اگر زنت ؛ اونی که تو نسبت بهش احساس مالکیت داری و غیرتی هستی
بنابر اقتضای میل جنسیش با کس دیگه ای بخوابه
تو چیکار می کنی ؟
آیا براش این حق رو قائلی که دقیقا مثل تو ، که کس دیگه رو بغل کردی
اونم بره بغل یکی دیگه ؟ یا مردونگیت گل میکنه و غیرتی میشی و زنتو طلاق میدی و یا دیگه اون دختر از چشمت میفته و دیگه دنبال ازدواج با اون نیستی ؟

فقط خواهشا بهم نگو که قضیه فرق میکنه ! و . . . ه
خودتم میدونی داری خضعولات میگی
هیچ فرقی نمی کنه
میل جنسی و کشش جنسی به کسی هیچ ربطی به همجنس و غیرهمجنس و اینجور مسائل نداره
بحث اینه که تو آیا اون حقی که برای خودت قائل شدی برای زنت هم قائل میشی یا نه

اگر دختری که بهت قول ازدواج داده و تو هم بهش قول ازدواج دادی ، مثل خودت بره با کس دیگه ای بخوابه
آیا باز هم اونو به عنوان همسر آینده ات خواهی دید ؟

من نمی خوام کسی جواب این سوالات رو به من بده
میخوام اونقدر مرد باشی که بتونی این سوالات را در درون خودت جواب بدی

شاید این حرفهایی که از تعهد و . . . زدم ، انگ واپس گرایی و تحجر بهش بزنید
ولی خودتون خوب می دونید که اینطوری نیست
من نمی تونم اینو براتون اثبات کنم
فقط میخوام اونقدر صادق باشید که مثل یک انسان منطقی و با شعور به این سوالات جواب بدید


یکبار داداش پویام یک چیزی گفت که ارزش خودش رو برای من صد چندان کرد
گفتش براش مهم نیست که زنش قبل از ازدواج با اون ، با کس دیگه ای خوابیده باشه
و بکارتش از دست رفته باشه
مهم اینه بعد از ازدواج تنها به اون فکر کنه و به اون تعهد داشته باشه

یک سوال می پرسم
چند درصد از شماهایی که دارید این متن رو می خونید
اعم از گی ، دگر جنسگرا و بایسکشوال عین پویا با انصاف هستید ؟
چند درصدتون مثل اون ، یک غیرت ابلهانه ندارید ؟
چند درصدتون مثل پویا هر حقی برای خودتون قائلید ، برای طرف مقابل هم در نظر میگیرید ؟


توئی که به من میگی چرا به محمد تعهد ندارم و دنبال یک احساس میگردم
چطور اینقدر بی انصافی می کنی ؟
تو که میدونی نه محمد منو به چشم شریک زندگیش می بینه و نه من هیچ امیدی برای زندگی با اون دارم ؟
شاید با این حرفت ندانسته بدجوری قلبم رو شکستی
از یک طرف داغ محمد رو برام تازه کردی و از طرف دیگه لجن ترین حس رو بهم دادی


پله پله تا ملاقات حضرت عشق

سلام دوستان گلم

دقیقا نمی دونم چه موقع بود ولی میشه گفت: اولین استارت یه فکر جالب و یه نیاز اساسی باعث شد که فکری به ذهنم بیاد و بخوام که عملیش کنم.

خیلی وقت پیش بود که فهیم از یکنواخت بودن جریان وبلاگ نویسی ما همجنسگراها حرف زد . اعتقاد دارم که باید در مورد هر چیز خوب فکر کرد اتفاقا فکر کردم و به درست بودن حرف فهیم پی بردم.

اما میخواهم راجب به کاری حرف بزنم و از همه ی دوستانی که میتونن کمک کنن و یا تجربه ای در این زمینه دارن بخوام که بیان و با ما همکاری کنن.

جریان از این قراره که من یا به عبارتی ما، میخواهیم یه کتاب یا کتابچه راجب به تفهیم و توضیح این مسئله یعنی همجنسگرایی تهیه کنیم.

شاید بگید که منابع فارسی در اینترنت در این باره خیلی هست یا دست کم هست.

اما تا حالا شده که دنبال کتابی باشید که جامع و کامل باشه و یه دید خوب ونسبی از جامعه ی همجنسگرا در ایران بهتون بده...

اینو نمی دونم ولی میدونم که چنین کتابی تا جایی که من خبر دارم و این موضوع رو پیگیری کردم نیست.

از این رو این فکر اول به سر من و بقیه دوستان مثل فهیم زد که دنبال تهیه چنین کتابی بصورت گروهی باشیم.

ساده نباید این موضوع را نگاه کرد. اگه بخواهید به دوستون راجب به همجنسگرایی آگاهی بدید چه چیزی رو معرفی میکنید .

میدونم که سازمانهایی هستند خارج از کشور که به اسم همجنسگراهای ایرانی نشریه و ... چاپ میکنن اما همه ی اونا به تفاوت های جامعه ایرانی و ایرانی بودن ماها توجه ندارن از این رو نشریات و ... آنها نا کارمد یا دست کم به درد یک ایرانی نمیخوره.

در واقع ما به دنبال چیزی هستیم که بتونه درد و رنج ما همجنسگراها رو به عنوان عضوی از جامعه ایرانی انعکاس بده و اتقاقا خودش هم این درد و رنج و احساس کرده باشه و نه اینکه فقط از دور و بالا واسمون نسخه بپیچه.

به توان و نیرو خیلی از وبلاگ نویس های همجنسگرا ایمان دارم. و از این رو بود که خواستم یه کار گروهی و منسجمو شکل بدم. که اتفاقا کار خوب و جالب از آب در بیاد. برای همین بود که خواستم اگه کسی میتونه بیاد و همکاری کنه توی قسمت نظرات برام خصوصی نظر بذاره وایمیلتونو هم حتما بذارید تا بگم که باید چه کاری رو انجام بده...

با تشکر سعید...


گذشت اون دورانی که فکر می کردم میشه یه روزی یه جایی به یه کسی رسید که از هر لحاظ می خوامش ... فکر کنم تنها چیزی که خیلی بهش احتیاج دارم ...برون گرایی... اینکه بتونم بگم کی هستم. وحالا که میدونم نمی تونم بگم کی هستم. بهترین چیزی که میتونه آرومم کنه اینه که در مسیری پا بزارم که درک دیگران برای پذیرش خودم بالا ببرم.
با این حال معتقدم والبته فکر نکنم این اعتقاد قلبیم باشه که باید پله پله برای رسیدن به معشوق گام نهاد. ما توی این دنیا تحت تاثیر اعقاید غلط فکر میکنیم باید یه دفعه یا اتقاقی به معشوق برسیم. فلان فیلم می بینیم که شخصیت فیلم به طور اتفاقی با عشق تمام زندگیش آشنا میشه یا خیلی راحت به هر کسی که میخواد میرسه و فکر می کنیم دنیای واقعی همین جوریه ...غافل از اینکه باید پله پله حرکت کرد و این پله ها رو به آسمان داره واگرهم به معشوق انسانی نرسیدیم هم چیزی از دست نداده ایم چون به سوی اوج حرکت کردیم ...

امیدوارم که متوجه باشید که منظورم چیه و چی دارم می گم.

و من از این جهت گفتم که: ((فکر نکنم اعتقاد قلبیم این باشه)) که چون خودم توی زندگی این فرض همواره درست را در نظر ندارم و همیشه انتظار دارم اتفاقی و یکدفعه ای به حضرت عشق برسم.


روابط انسانی خیلی خیلی پیچیده هستند. سخت میشه اونا رو درک کرد یا به طور دقیق موشکافی کرد بر این اساس من بعضی وقتا واقعا در تردید و گمان می مانم که آیا واقعا راجب به فلان مسئله درست فکر کرده ام یا نه...
ی

کی از این مسائل که ممکنه برای هر کسی پیش امده ارتباط با بقیه به خصوص کسایی که دوسشون داری ...
برای اینکه مسئله یکمی روشنتر بشه .یه مثال می زنم یکی از مسائلی که برام پیش اموده بود مسئله علیرضا بود.

درباره ی علیرضا میشد گفت. کسی بود که واقعا از قیافش و..خوشم اومده بود. علیرضا سفید چشم های سیاه و اتفاقا قشنگی داشت. در کل استایل مردونه و نه پسرونه (توضیح اینکه من نسیت به تیپ پسرونه و کلا پسرا هیچ احساسی ندارم) داشت. یه چیزی رو باید اعتراف کنم کلا من وقتی از یه نفر خوشم بیاد بیشتر ازش فاصله می گیرم. چون میشه گفت علیرضا کسی بود که بالاخره هر جور که شده باهاش سروکار داشتم این موضوع برام خیلی سخت بود بعضی وقتا از پیشش رد میشدم بدون اینکه حتی سلام کنم. اما نوع ارتباط من با علیرضا خیلی متفاوت بود. احساس می کردم که اونم به نحوی از من خوشش میاد. اما اینکه میگم خوشش میاد خودش میتونه هزار معنی داشته باشم که من توی این خوش امدنا گیر افتادم اما شاید بپرسید چی باعث شده که در مورد علیرضا اینطور فکر کنم

؟...واقعیت این بود که نوع رفتار علیرضا با من نسبت به بقیه متفاوت بود احترام بیشتر نگاههای بیشتر بعضی وقتا میشد که اینقدر رو من زوم میکرد که من از خجالت آب میشدم .رفتار علیرضا برام عجیب بودم وقتی که از کنارم رد میشد با نوع نگاهش و طرز رفتارش، سنگینی خاصی روی خودم احساس می کردم. وقتی منو از دور منو میدید یا اینکه به سمت من می امد یا اینکه از دور به سمت من خیره میشد. نمی دونم حتما چیزی وجود داشت. اما فکر اشتباهی که خیلی از ماها توی این مواقع داریم. اینه که حتما اونم مثل ماها یه همجنسگراست.اما شاید واقعا اینطور نباشه شاید فقط دیدن من اونو یاد چیزی می ندازه.. شایدم احساس نزدیکی خاصی با من میکنه..احساسی که حتما برای خودمون هم پیش اموده ...از این شایدها زیاده و نمیشه همشون گفت. ولی عمدتا ما دوست داریم دنیا رو از دید همجنسگرایانه ببینم. در رابطه با علیرضا من تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم.
اتفاقا یه بار شد که یه بهونه ای تونستم. باهاش حدود یه ساعت صحبت کنم. با اینکه مسئله ای که راجبش صحبت می کردیم مسئله ای نبود که بخوام با خود شخصیت علیرضا آشناتر بشم اما چیزهای مهمی رو فهمیدم اول اینکه در مورد خود قیافه علیرضا بود شاید واستون خنده دار باشه ...ولی تا اون موقعه دقت نکرده بودم که علیرضا قیافه اش دقیقا چه جوریه وقتی از نزدیک دیدمش و مستقیم به صورتش نگاه کردم تازه فهمیدم مثلا آره ابروهاش برعکس اینکه مثلا من فکر می کردم خیلی خیلی منظمه ...نه اینجور هم نیست. البته هیچی از علاقه ای که نسبت بهش داشتم. کم نشد. در واقع توی اون یه ساعتی که با علیرضا گفتگو داشتم والبته بیشتر شنونده بودم...چیزهای مهمی دستگیرم شد اول اینکه آدم مذهبیه یا دست کم، مذهب براش خیلی مهمه ..قبلا هم دیده بودم که با چند تا از آخوندای دانشگاه صحبت میکرد. دوم اینکه خیلی ساده به مسائل می کنه ...بهتر که بگم آدم ساده ای بود . البته تیپش و هم افکارش ساده بود... صبر زیادی داشت. شاید اشتباه میکنم ولی احساس کردم که آدم باهوشی نیست هوش معمولی... در واقع اینجور فهمیدم که همه چیز اون برای من معمولیه به غیر از قیافه اش که خیلی برام متفاوت بود....

وقتی باهاش صحبت میکردم آرامش خاصی داشتم. وصف کردنی نبود.اما بیشتر از اینکه صداشو بشنوم. وبه حرفاش گوش بدم توی عالم دیگه ای بودم.. هرزچندگاهی که به خودم می امدم متوجه میشدم که اون سکوت کرده و منتظره که من صحبت کنم . و تنها چیزی بود که باعث میشد که بخوام به حرفاش گوش بدم.همین سکوتش بود که منو وادار می کرد که حرف برنم.

به هر حال برای اولین بار تونسته بودم یکی از بزرگترین تابوهای زندگیمو بشکنم و با کسی که احساس می کنم دوسش دارم خیلی راحت حرف بزنم و این تجربه ای بود که دوست دارم بازم تکرار بشه چرا که باعث میشه شناختی بهتری از خودم پیدا کنم. و اینکه بفهمم واقعا از چی خوشم میاد و از چی بدم میاد در مورد علیرضا واقعا نمی دونم شاید واقعا اون یه همجنسگراست و شایدم نه . و خیلی شاید های دیگه که باز من از اونا بی خبرم .
..من هنوز واقعا نمی دونم و سعی می کنم هم بهش فکر نکنم.



کافه فصل

سخنی با یک دوست،شایدهای یک هنگامه



یک جادوگرم می دانی؟

این چیزها ذاتی است...

به ردایم می نازم ... به سختی رنگ ها را پیمودم...

زبان جوشانده های خوشگوار را از همین سفر یادگرفته ام...

فقط کسی که از راز بزرگ نمی داند ، می خواهد بی ردا باشد...

آری ... چوبدستم نیز کمکم است ،اما نیروی درونی بیشتر نیاز دارم...

دنیا را در نوردیدم که با راز بزرگ خود را جاودان کنم... تو خود خوب می دانی ... و همواره باورم نداشتی...

حال که تجربه اش می کنی ، چگونه مرا از آن نهی می کنی؟؟؟

زندگی را می کاوم ، طلسم ها را می پرورانم ، صداها را زندگی می کنم، بوها را می نویسم و ...

روزگار من این است، ایکاش هر کسی می دانست که...

برای دوست عزیزم، هرمزد

march 16

صفحات خالی

تمام برنامه ام برای چهارشنبه سوری سبز به هم خورد
خدایا! تمام برنامه هایم برای چهارشنبه سوری سبز به هم خورد. الان از فرط اعصاب خوردی واقعاً نمی دونم چه كار كنم.

كلی نقشه كشیده بودم و برنامه ریزی كرده بودم. تصمیم گرفته بودم بروم جلسه و بعد یواشكی از راه جلسه بروم توی خیابونها ببینم چه خبره. من خودم را برای همه چیز آماده كرده بودم. برای كتك خوردن و حتی مرگ. در هیچ زمانی از زندگیم اینقدر نسبت به مرگ آمادگی نداشتم. واقعاً می خواستم بروم كه بمیرم. یا شاید هم نمیرم. بروم و اوضاع و احوال را ببینم. بروم ببینم مردم چه كار می كنند و یك گزارش تهیه كنم.

من اصلاً شرایط روحیم برای برگزاری جشن چهارشنبه سوری مناسب نیست و ما درست همین امسال، بعد از شاید 7-8 سال، تصمیم گرفته ایم فردا شب برویم باغ؛ همان باغی كه هرسال مادرم می گفت آنجا نمی رویم. گفتم: آخه ما كه هیچوقت نمی رفتیم و مادرم جواب داد: خوب اشتباه می كردیم. مادر من اصلاً امسال به خاطر بعضی از مسائل حاضر نبود در هیچ جمعی حاضر شود و حتی یكسال بود توی یك مهمونی كوچیك فامیلی هم شركت نكرده بود و درست همین فردا شب تصمیم گرفته برود باغ. ما اصلاً هیچ وقت چهارشنبه سوری جائی نمی رفتیم و درست همین امسال تصمیم گرفته ایم برویم بیرون. خدای من چرا اینطور شد؟

یادم به حرفهای پست قبلیم افتاده. من برای مرگ آماده بودم اما انگار واقعاً زمان مرگ من فرا نرسیده. شاید فعلاً قرار نیست كسی من را بكشد. شاید قرار نیست من كتك بخورم. خدایا واقعاً اعصاب من را به هم ریختی. من می دونم كه دوازده فروردین جرأت ندارم بروم بیرون. معلوم هم نیست آن موقع درچه وضعیتی و كجا باشم. من درست فردا شب شهامت بیرون رفتن داشتم و تو این فرصت را از من گرفتی. كل آپارتمان ما خالی می شود و كسی به من اجازه نمی دهد تنها در خانه بمانم وقتی هیچكس نیست. هیچ دلیلی هم نمی توانم برای ماندن بیاورم.

امشب یك دختر كوچولوی خیلی بامزه و دوست داشتنی دیدم. چه بچهء نازی بود! امشب همینطور به بچه های كوچولو نگاه می كردم. گفتم خدایا چرا من را نمی بری؟ آیا تصمیم داری به من یكی از این دختر كوچولوهای زیبا و دوست داشتنی بدهی؟ اما هیچوقت به اندازهء آن شب توی جلسه كه آن دختر كوچولو را دیده بودم حس نكرده بودم كه بچه ای به من تعلق دارد. آن شب واقعاً انگار آن دختر بچه دختر من بود. با اینكه دختر امشبی خیلی خوشگل تر و بامزه تر و شاد تر و شاید حتی خوش اخلاق تر بود، اما من آن دختر بچهء توی جلسه را دختر خودم می دیدم. عجیب احساس می كردم انگار تكه ای از وجود من است.

خدایا! تو داری با من چه كار می كنی؟ واقعاً خودم هم نمی دانم. كاش لااقل به من صبر و تحمل می دادی. كاش لااقل می گذاشتی رها كنم. كاش …


توسط ماهی

فروردین پارسال، بدترین فروردین از سال 68 به این طرف بود.

حداقل خوشحالم که فروردین امسال، به اون بدی نخواهد بود.



ما داریم اسباب کِشی می کنیم.

یک روز می آیی به خانه ای غریبه و بچه گربه ای را بزرگ می کنی و وقتی مادرش ول اش می کند تو مادرش می شوی و کم کم او هم می پذیرد و قبول می کند که شب ها پشت پنجره ات بخوابد و صبح ها با پنجه بکوبد پشت شیشه و تو را بیدار کند. بعد تو می روی سراغ گل های خشک شده ی حیاط، آن قدر آب می ریزی پاشان که جان می گیرند و مادرت حسابی تعجب می کند که چطور این گل های خشک شده، دوباره برگ می دهند.

حالا، هشت ماه می گذرد. من همه شان را رها می کنم و می روم به خانه ای دیگر.



این روز‌ها بین کتاب‌های همیشگی، کتاب داستان بچه‌ها می‌خوانم. واقعاً عالی‌ست. تا آخر عید می‌ خواهم «شِل سیلور استاین» و «رولد دال» بخوانم و حال کنم.



امسال ماهی قرمز نداریم. بهتر.

و عیدتان مبارک! – حالا چند روز زودتر.



کانال ها



کانال 1: یکنواخت

کانال 2: اخبار

کانال 3: برفک

کانال 4: بی معنی

کانال 5: زِر و زِر

کانال 6: خراب

کانال 7 و کانال 8: فیلم های تکراری و خسته کننده

کانال 9: وقت کُشی

کانال 10: «مال شما نیست بچه جان!»

- می آیی با هم کمی گپ بزنیم؟

(شِل سیلور استاین)


by من هستم

خبر کوتاه بود

" اعدام شان کردند "
خروش ِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم ِ خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد ...
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
- چرا اعدامشان کردند ؟
می پرسد ز من با چشم ِ اشک آلود
چرا اعدام شان کردند ؟

عزیزم دخترم !
آنجا ، شگفت انگیز دنیایی ست : دروغ و دشمتی فرمانروایی می کند آنجا
طلا ، این کیمیای خون ِ انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرن های دور
هنوز از ننگ ِ آزار ِ سیاهان دامن آلوده ست
در آنجا حق و انسان حرف هایی پوچ و بیوده ست
در آنجا رهزنی ، آدمکشی ، خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم !
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود ِ زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق ِ زندگی آواز می خواندند
و تا پایان به راه ِ روشن ِ خود با وفا ماندند
عزیزم !
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز !
تو در من زنده ای ، من در تو ، ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران ِ دیگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ِ ماست پیروزی
از آن ِ ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم !
کار ِ دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون ِ شهیدان می دمد امروز
نوید ِ روز ِ آزادی ست
(هوشنگ ابتهاج ) ه. ا. سایه


عجب شعری
واقعا نمیشه در برابرش مقاومت کرد


by مانی آذری
نیم بوسه

آخرین پستم در تهران

امشب برمیگردم ولایتمون

نزدیک ۱۵ روز اونجام

دیروز هی با خودم کلنجار رفتم با محمد تماس بگیرم اگر تهران باشه ببینمش

ولی نتونستم و نخواستم

یه جورایی نمی خواستم موی دماغش بشم

چون مسلما این روزها خیلی کار داره

و سرش حسابی شلوغه


قبل از ظهر آرمین دانشگاه بود

با اون خدافظی کردم

بعد از ظهر هم پویا اومد و جزوه ها رو گرفت و خدافظی کرد

به قول خودش روبوسی ایرونی کرد و رفت


داشتم از بیکاری می پوسیدم که رفیقم گفتش بریم سینما و رفتیم

دوست خوبیه

عینه یه برادر


عصری هم اومدم خوابگاه و اونم رفت خونش


امروز از صبح بیدار شدم

کمی وسیله هامو مرتب کردم

ملافه ها و رو بالشیم رو شستم تا اون گندهایی که نصفه شبا توی این شش ماه زدم تمیز شده باشه

خلاصه امسال هم داره تموم میشه

سالی که فراز و نشیب زیادی داشت

امیدهایی برام زنده شد و امیدهایی مرد

دوستانی رو پیدا کردم که زندگی جدیدی رو برام رقم زدن

امیدوارم سال آتی هم سالی باشه که کاملتر بشم

شادتر باشم

موفق تر باشم

دوستان بیشتری پیدا کنم

باز هم صفا و صمیمیت ببینم

مرام و معرفت رو لمس کنم

خوبی هارو ببینم

بدی ها رو فراموش کنم

عشقم به محمد خالص تر بشه و سازنده تر باشه


امیدوارم توی این سال جدید دیگه محمد پاش درد نکنه

تزش رو تموم کنه

بتونه بره خارج برای ادامه تحصیل

بتونه به اون خانمی که دوست داره برسه

بتونه زندگی شادی داشته باشه

بتونه باز هم منو دوست داشته باشه


باز هم رخصت بده تا خالص شدن برای اون و به روی او رو درک کنم


دیروز آرمین می پرسید اون دوستانی همجنســگرایی که باهاشون گپ میزنی مثل تو عاشق کسی هستن که میخواد زن بگیره

گفتم نه

به شوخی گفت پس خاک بر سرشون توئی ؟!

شاید ظاهرا با این عشق پنج شش ساله یه جورایی خاک بر سرم

ولی گاهی که با خودم فکر می کنم

می بینم عشقم به محمد لذت خاصی داره

آرامش خاصی داره

شاید دوری از محمد برام دردناکه

ولی اگه بتونم خالص شم

اگه بتونم تمنیات خودم رو از عشقم به محمد حذف کنم

لذت وصف ناپذیری برام داره

اینو چون تجربه کردم دارم اینجور به ضرس قاطع میگم


شاید به قول مولانا مشکل من از اونجایی شروع میشه که عقل جزئی رو بکار میندازم و عقل کلی رو بیخیال میشم

کاش به اونجایی برسم که مولانا میگه


چنان در نيستي غرقم كه معشوقم همي گويد

بيا با من دمي بنشين، سر آن هم نمي دارم


دیروز داشتم با خودم فکر میکردم

تحلیل میکردم

من اگه بتونم اون نیازهای احساسی و عاطفیم رو ، از محمد انتظار نداشته باشم

عشقم به اون چه ها که می تونه بکنه


تا همین الانش با این عشق و علاقه ناخالص چه کارها که نکردم و به کجاها که نرسیدم

وقتی با این عشق آمیخته با هوس و شهوت به این ها رسیدم ببین خالص شدن چه طعی خواهد داشت

چه آرامشی خواهد داشت

چند باری دوستانی اعتراض کردند که عشق سازنده ست و زاینده

پس چرا عشقم به محمد برای من فقط غم و غصه داشته

راستش مشکل همینجاست

مشکل اینجاست که من محمد رو خالص نخواستم

همیشه تمنایی ازش داشتم


با واقعیت کنار اومدن به اون معنایی که من نمیتونم با محمد باشم و اون باید بره

فرآیندی هست که کمک میکنه خالص تر بشم


بسیاری اوقات شده که احساسی بدون هوی و هوس به محمد در درونم به وجود اومده

نمی دونی چه آرامشی داره

انگار روی ابرها داری پرواز می کنی


محمد شایسته عشق ورزیدنه

شایسته پرستشه

محمدم

من با تو فهیمدم زیبایی هم خوبه

یک مرد مغرور رؤیایی هم خوبه

من با تو فهیمدم دلبستگی بد نیست

گاهی به آغوش وابستگی بد نیست


from پسر تنهاي خسته

زردی من از تو ، سرخی تو از من
امسال فکر می کنم سومین یا چهارمین سالی باشه که در شب چهارشنبه سوری مطلب می نویسم .
چهارشنبه سوری ... این شب باشکوه که هر سال با شدت بیشتری مورد بی مهری قرار می گیره ... شبی که این قبیله صدها ساله اون رو بهانه ای قرار دادن برای شادی و سرور و استقبال از نوروز زیبا ...
اما افسوس ، که در کشور ما هر سال (که هر روز) فاصله ی صاحبان قدرت با مردم از سال قبل بیشتر میشه . متاسفانه در سال های اخیر برخی افراطیونی که بشکه های نفت به اون ها قدرت جاودانه !!! بخشیده تمام سعی خودشون رو در جهت نابودی سنت های ایرانی به بهانه های پوچ و واهی , به کار بسته اند تا به هر وسیله ی ممکن ( از تبلیغ و به کار گیری بلندگوهای انحصاری و انحراف اذهان عمومی به هر روش ممکن گرفته تا تهدید و ارعاب و صدور فتوا) این جشن زیبا را همچون باورهای خویش امری خرافی جلوه دهند ... و در این امر تا بدانجا گستاخ شده اند که حتی در استقاده از نام زیبای آن ، چهارشنبه سوری (که گویا همچون طلسم وحشتی در جانشان می افکند) نیز خوددای کرده و به جای آن از واژه هایی همچون "شب چهارشنبه ی آخر سال" استفاده می کنند !
اما ظاهرا حماقت این افراطیون آن ها را از تأمل به این نکته باز داشته است که اشتباه ترین کار یک حاکم یاغی گری و سرکشی در برابر رسوم و آیین های جامعه ی خویش است ... اشتباهی که شاهان و ظالمان در تاریخ هزاران ساله ی این سرزمین بارها بدان دست یازیده و
گویی هیچ گاه از آن عبرت نگرفته اند

by حاج پسر

حلقه و تبریک سال نو
یادداشت های من برای او

امروز میخوام براتون از یه شب به یاد ماندنی تعریف کنم و کاری که من و هرمزد کردیم .

سال پیش در چنین روزی به جشن تولد یکی از بهترین دوستامون دعوت شده بودیم ، حدود ساعت 8 بود که به همراه دو نفر دیگه به مهمونی رفتیم ، مهمانی خوبی بود تا اینکه ....

به پیشنهاد من و موافقت هرمزد با معذرت خواهی از دوستمون مهمانی را ترک کردیم و زدیم بیرون . یادم نیست بارون می اومد یا نه !!! به پاساژ پالیزی یا همون اندیشه ابتدای سهروردی رفتیم و گشتی زدیم ... به طبقه زیرین رفتیم و از جلوی مغازه ای رد شدیم که یهو برق انگشتر و دستبند و ... چشممون رو خیره کرد ... یه فکری تو ذهن جفتمون شکل گرفت و با هم عنوان کردیم . به مغازه رفتیم و خواستیم که حلقه هاش رو بیاره تا ببینیم . بیچاره مغازه داره از دست ما گیج شده بود . جفتمون از یک حلقه خوشمون اومد و به فروشنده گفتیم که از این مدل 2 تا داره ؟؟؟؟؟؟ هیچی دیگه حالا یکی بیاد به این پسره حالی کنه که چرا ما حلقه یک شکل میخواهیم !! از یه طرفم داشتیم حلقه رو برای انگشتی تست میکردیم که معمولا (البته به دید عام ) برای عروس و داماد ها معروفه یا همون نامزد بازی ...

خلاصه از اونجایی که همیشه شانس با ما بوده به اندازه جفتمون حلقه خریدیم و به ماشین رفتیم . اول من حلقه رو به دست هرمزد انداختم ، با کلی آروزی خوش و سلامتی و بعد هرمزد حلقه منو به دستم انداخت ... یکی از لحظات شیرینی که همیشه تو خاطرم میمونه بود

یه حس آرامش و تعهدی زیبا ، آرامش در کنار کسی که همیشه برای من عزیز بوده و هست ، آرامش در کنار هرمزدی که هر روز بیشتر دوستش دارم و عشق آتشینم نسبت به اون کم که نمیشه هیچ هر روز بیشتر و بیشتر هم میشه ...

حالا که یک سال از اون روز میگذره خوشحالم . خیلی خوشحالم . این حلقه همیشه دست ما بوده و من فقط زمانی که محرم بودم و میخواستم گرد حرم یار بگردم از دستم خارج کردم .

Mar 15, 2010

Alfo by Alfons

پست ندارم

در دنياي وبلاگي، داستان – قصه – به وجود مي آيد، زندگي نمي كند، مي ميرد. داستان به تنهايي پيش مي رود. از دل ِ وبلاگر به ذهنش، از ذهن به قلم، ماسيده شدن به كاغذ، تلق تلق ِ صفحه كليد، و چشماني كه خيلي زود فراموش مي كنند كه اصلا داستان را خوانده اند! و روزگاري كه خيلي زود فرا مي رسد كسي از تو مي پرسد، داستان ِ حلقه هاي دار، در آن وبلاگ ِ سفيد را تو نوشته بودي؟ چقدر قشنگ بود! و تو به اين فكر خواهي كرد كه تمام ِ وقتي را كه گذاشته بودي براي نوشته هايت چه زود رباييدند و به هيچ جا بردند. پست هايت بيات مي شوند و از تاريخ نگار فاصله مي گيرند و تو ياد مي گيري كه به روز بنويسي. اين يعني نان به نرخ روز خوردن؟ هيچ جاي علامت سوالي ندارد. يعني همين!

پس من پست جديدي ندارم.


صفحه هاي سفيد زيباترند

گفتم سفيد كه مديون ِ فرهنگ ِ غني ِ اعراب نباشم! اعرابي كه هرچه هست از آنهاست. يك نسيم گاهي محصول ِ كشوري را مي تكاند. حضور ِ پررنگتر از نسيم اعراب كمي فقط از تحرك نسيم بيش داشت.

گفتم تحرك، فارسي ِ مشابه اش وول خوردن است؟

وول مي خورد، روي سپيدي ِ كاغذ كه دوست دارم درو اش كنم.

اما باور كنيد كه اين خطوط مقدسند. حيف است كه رويشان نقاطي آيند كه ابدي شوند. مثل ادبيات ِ بي نقص ِ عرب، كه سپيدي ِ جلاپذير به فرهنگ و زبان و تمدن را داد.

پس چرا حمد و قل هو الله گاهي تا اين حد مي چسبد؟

صفحه ها سپيد بمانند به است. تا كلام روي آن آيد! همان بهتر كه موج ِ او صفحه كه هيچ، دنيا را فرا گيرد.


My Bohemian World

چه شکر گویمت ای کارساز ِ بنده نواز...



آتش پنهان

توصیه به والدین:

فرزندان را به رعایت اصول ذهبی و انجام فرائض دینی تشویق کنید.

در زندگی فرزندانمان خود نقش فعال تری داشته باشید.

درباره مواد اعتیاد آور اطلاعات کافی کسب کنید.

وقت بیشتری برای فرزندانتان را بگذارید.

برای اوقات فراغت آن ها برنامه ریزی کنید.

فرزندانتان را به خاطر رفتار های مثبت تشویق کنید.

در موقعیت های بحرانی،فشارها و تنش های روحیفراهنما و همراه فرزندان خود باشید.

موضع خود را در برابر سیگار، مواد مخدر و الکل مشخص نموده و صریحا آن ها را به زبان بیاورید.



توصیه های دوستانه به نوجوانان و جوانان:



به هر کسی که به تو مواد تعارف کرد،محکم و قاطع بگو"نه".

مواد مخدر را حتی یک بار هم امتحان نکن.

یادت باشد که کشیدن سیگار مقدمه ای برای اسارت در چنگال اعتیاد به مواد مخدر است.

از رفت و آمد در مكان هاي آلوده و از دوستي با افراد مشكوك پرهيز كن.

مواد اعتياد آور سم كشنده اي هستند كه اثراتش به تدريج ظاهر مي شود.

با مطالعه،ورزش و تفريحات سالم براي اوقات فراغت خودت برنامه ريزي كن.

به هنگام سختي و ناراحتي با پدر و مادر و يا يك بزرگتر مطمئن و قابل اعتماد مشورت كن.


from ادب نامه


آدم آهنی کی میخوای آدم بشی؟

اصلا بیا فرصت نداشته بشیم؛

به موقع نرسیم؛

دیر کنیم.

مگه چی می‌خواد بشه؟

این متن بالا آخرین پست از وبلاگ آدم آهنی هستش.

دیروز خوندم و بنظرم آمد که تذکر بدم که دوست خوبم

این که نوشتی چیه؟ یک خبر یک گزارش؟ درخواست؟

چیه واقعا" و جالب اینکه یه عده آدم عاقل و نیمه هشیار

برای این چرندیات کامنت هم میزارن. کاش قبل از اینکه هر

چیزی ازهر حالی رو بنویسی چند ثانیه فکر می کردی که

چه کاری داری می کنی. البته این رسم کامنت جواب کامنت

برای اونهایی که واسه اون مزخرفات کامنت میزارن صدق میکنه

چون نیازمند کامند تو برای چرندیات خودشون هستن.بای



from شبدیز by shabdiz


بر در و ديوار قلبم نوشتم:


ورود ممنوع

عشق آمد و گفت: بيسوادم


شما فقط یك راه حل دارید، خودتان را درمان كنید.from صفحات خالی by صفحات خالیچند روز پیش در سایت احمد باطبی خواندم كه رژیم دیكتاتور جمهوری اسلامی ایران وی و یك عدهء دیگر را تهدید به كشتن كرده. و موضوع جالب برای من این است كه می بینم این رژیم واقعاً بسیار وحشتزده شده و ترسیده است. چپ و راست یا سایت احمد باطبی را هك می كند یا سایت مجموعه فعالان حقوق بشر را. واقعاً حال خودش را نمی فهمد و مثل دیوانه های زنجیری دارد خودش را به در و دیوار می كوباند.

امروز داشتم به زندانیان جنبش دانشجوئی فكر می كردم و یادم به اكبر محمدی و احمد باطبی افتاده بود. بعد یكدفعه از فكر تهدید رژیم به كشتن احمد باطبی خنده ام گرفت. به خودم گفتم اینها كی را دارن می ترسونن؟ واقعاً خنده داره. نه اینكه احمد باطبی سالها فقط خورده و خوابیده و روی بالشتی از پر قو خوابیده! نه اینكه احمد باطبی اصلاً نمی دونه طناب دار را با كدام ت می نویسند و اصلاً نمی دونه آیا چنین چیزی وجود دارد یا نه، برای همین رژیم از خوب روشی برای تهدید و ایجاد رعب و وحشت استفاده كرده. البته مسلم است كه احمد باطبی به عنوان یك انسان برای جان خودش ارزش قائل باشد و بخواهد كه زنده بماند چون حق حیات دارد. اما خوب واقعاً از نظر من تهدید به مرگ كردن انسانهای از جان گذشته یك امر بسیار مضحك و خنده دار است. یكی نیست بگوید شما با كشتن ندا و سهراب و تهدید و اقدام جهت كشتن آقایان موسوی و كروبی نتوانستید جلوی حضور مردم و این آقایان در صحنه را بگیرید، حالا این تهدید به كشتن ایرانیان مقیم خارج نمی دانم از كدام قسمت آی كی یوی شما تراوش كرده است. یكی نیست به شما بگوید تا به امروز از این كشتنها آیا چیزی هم نسیبتان شده است؟ آیا با كشتن فریدون فرخزاد، اكبر محمدی، فروهرها، نداها و سهرابها، واقعاً به جز آبروریزی و تحریك بیشتر مردم چیزی هم عایدتان شده یا نه؟ می شه لطفاً برای یكبار در زندگیتان عقلتان را به كار بیاندازید؟

من به یك مسئله واقعاً اعتقاد دارم. قبلاً هم گفته ام، برای من وجود یا عدم وجود دنیایی دیگر یا آخرت اصلاً اهمیتی ندارد. اصلاً فكر كردن به این موضوع را یك كار عبث و بیهوده می دانم و فكر می كنم اعتقاد یا عدم اعتقاد به آن دنیا هیچ تأثیری در زندگی من ندارد چون من تصمیم دارم به خاطر خودم درست و سالم زندگی كنم. اما به یك چیز اعتقاد راسخ دارم، اینكه دنیا، همین دنیای كنونی كه در آن هستیم، همین دنیا دار مكافات است. من واقعاً به این مسئله اعتقاد دارم. جدا از اینكه انسانهایی كه به دیگران ظلم می كنند كلاً مشكلات روانی دارند و همین روان ناسالم – خود- بزرگترین مجازاتگر آنهاست، چون شب و روز آسایش و راحتی ندارند، اما جدای از این مسئله، به واسطهء اعمال ناروائی كه انجام می دهند هم نتایج بدی در زندگی خواهند گرفت. قانون طبیعت می گوید كه هر عملی یك عكس العملی دارد. این بلائی كه امروز سر آقایان آمده نتیجهء همان كشتارهائی است كه در طول سی سال به ملت ایران روا داشته اند. امروز به اصطلاح، آه اكبر محمدی ها و فروهرها دامان این رژیم را گرفته، آه اعدامیان دههء شصت دامان آنها را گرفته است. و عجیب اینجاست كه این گروه اینقدر سلامت عقل ندارند كه به هیچ طریقی درس عبرت نمی گیرند. جالب اینجاست كه جملات فیلسوفانه ای هم برای چاپ در پشت بلیطهای اتوبوس سفارش می دهند. «بخشنده ترین مردم كسی است كه هنگام قدرت ببخشد». «اگر از زندگی دیگران درس عبرت نگیرید، دیگران از زندگی شما درس عبرت خواهند گرفت». یكی نیست بگوید شما كه لالائی بلدید چرا خودتان خوابتان نمی برد؟ عبرت نمی گیرید؟ خوب تهدید به مرگ و اقدام به كشتن بكنید. اما مگر همین خود شما نیستید كه اعتقاد راسخ به اجرای حكم اعدام برای یك قاتل دارید؟ پس منتظر اجرای همین حكم در مورد خودتان هم باشید. مردم شما را به دار نمی آویزند، این روان ناسالم شماست كه همچون ماری بوآ به دور شما چنبره زده و گلوی شما را می فشارد.

این مردمی كه من می بینم از مرگ نمی ترسند. راستش من هم كه می ترسم از وقتی خواندم احمد باطبی و یك عدهء دیگر را تهدید به كشتن كرده اند كنجكاو شده ام چهارشنبه سوری سری به خیابانها بزنم ببینم اوضاع از چه قرار است. خودم هم نمی دانم در درون من چه اتفاقی افتاده است؛ اما با خودم فكر كردم، اگر قرار است احمد باطبی ها كشته شوند، خوبه من هم بروم ببینم مرگ چه شكلی است. واقعاً چه شكلی است؟ یعنی به همان راحتی است كه ندا كشته شد؟

آن روزی كه سر كلاس قدم گریه می كردم، برای مرگ نداها و سهرابها گریه می كردم، آن روز راهنمایم به من گفت مطمئن باش اینها مرگشان فرا رسیده بوده. من آن روز از دست راهنمایم خیلی ناراحت شدم. بعد از كلاس با وجود تحریم اس ام اس برایش اس ام اس فرستادم و چهارتا حرف كلفت بارش كردم. گفتم: «مگه خدا مرده كه بندهء خدا برای بندگان دیگر تعیین می كنه كه كی بمیرن و آنها را می كشه. اگر اینطوره پس برای چی قاتلین محكوم و مجازات می شوند؟ تو متوجه نیستی كه این وسط یك انسان به خودش اجازه داده جان یك انسان دیگر را بگیرد؟» الان ماهها از آن زمان می گذرد. من هنوز هم با یادآوری مرگ كشته شدگان جنبش سبز درد می كشم. هنوز خاك مزار دكتر رامین پوراندرجانی برای من تازه است. حتی هنوز فریادهای اكبر محمدی را زیر بار شكجه می شنوم. اما امروز من هم به این نتیجه رسیده ام كه واقعاً عمر ندا به پایان رسیده بوده. این حرف را برای توجیه رفتارهای بیمارگونهء قاتلین نمی زنم. من امروز معتقدم كه عمر ندا و سهراب و اكبر محمدی و دكتر رامین پوراندرجانی به پایان رسیده بود و این خواست سرنوشت بوده كه آنها به وسیلهء یك قاتل از دنیا بروند. قاتلین محكومند و باید مجازات شوند اما من معتقدم كه عمر مقتولین به پایان رسیده بوده. و واقعاً چه مرگی بهتر از اینكه باعث شود آبروی یك عده جنایتكار پیش كل جهان برود. ندا شاید اگر آن روز در خیابان كشته نمی شد در جادهء شمال تصادف می كرد و می مرد. اما سرنوشت اینطور تعیین كرد كه بر اثر اصابت یك گلوله بمیرد و جنایتكاران حاكم بر ایران را رسوا كند. واقعاً آیا هیچوقت فكر كرده اید كه چرا آن گلوله به بغل دستی ندا نخورد؟ هیچوقت فكر كرده اید كه چرا اكبر محمدی كشته شد اما برادرش – منوچهر محمدی- زنده ماند؟ حتی من دارم فكر می كنم كه قاتلین تصمیم داشتند فقط جهانگیر فروهر را بكشند اما چرا آن روز پروانه فروهر هم در خانه بود تا كشته شود؟ ما انسانها در بسیاری از مواقع به دست انسانهای دیگر از دنیا می رویم. این امر یا به طور عمدی صورت می گیرد، مثل قتل، یا به طور غیرعمدی، مثل تصادف با اتوموبیل یا تزریق اشتباه یك دارو. گاهی قاتلین ما واقعاً بیمار و مجرمند و گاهی تنها یك انسان سهل انگار و خطاكار. به هر حال هركسی یك روزی از دنیا می رود و مقتول واقع شدن هم یك روش رخت بر بستن از این جهان است. و من مطمئن هستم كه رژیم هرچقدر هم تهدید به كشتن بكند، اگر عمر تهدید شوندگان به پایان نرسیده باشد، هیچكس موفق به كشتن آنها نخواهد شد. و اگر قاتلین موفق به انجام چنین كاری شوند، من مطمئن هستم كه عمر مقتولین به سر رسیده بوده و سرنوشت خواسته همچون زندگی با افتخارشان، مرگی با افتخار را هم برای آنها رقم بزند.

و اما سخن آخر من با جنایتكاران رژیم جمهوری اسلامی این است. (البته من نمی دانم كه آیا عاملان رژیم فقط بلدند وبلاگها را فیلتر كنند یا اینكه مطالب آنها را هم از زیر نظر می گذارنند؟ نمی دانم آیا فقط بلدند وبلاگ كم خوانندهء یك انسان گمنامی مثل من را فیلتر كنند یا اینكه به خاطر دارند چنین وبلاگی هم وجود دارد و شاید روزی چند كلیك هم روی آن بشود. نمی دانم آیا هیچ كنجكاوی ای در مورد مطالب و محتوای این وبلاگ دارند یا اینكه فقط آن را فیلتر كرده اند.) به هر حال روی سخن من با شما جنایتكارانی است كه نمی دانم آیا وبلاگ من را می خوانید یا نه. بله، شما؛ آیا شما تا به امروز از این قتلها هیچ نتیجهء مثبتی گرفته اید؟ آیا شما با خون ریختن به آرامش و راحتی رسیده اید؟ آیا شما زیر سایهء آسایش ناشی از پولهای دزدی از ملت ایران به آرامش هم رسیده اید؟ آیا شما با تهدید به كشتن دیگران و حتی با كشتن دیگران توانسته اید مردم را بترسانید و جلوی جنبشهای حق خواهانهء مردم را بگیرید؟ آیا شما اصلاً می توانید مردم را كنترل كنید و دنیا را تغییر بدهید؟ نه، هرگز نمی توانید. شما فقط می توانید خودتان را تغییر بدهید. تنها راه رسیدن شما به آرامش این است كه روان بیمارتان را درمان كنید. شما كه اینهمه روانشناس خودفروخته دور و برتان دارید كه به شما یاد می دهند چگونه جلوی دوربین به روی مردم لبخند بزنید، یكبار هم از آنها بخواهید كه كمی روان ناسالم شما را درمان كنند. هرچند كه من به سلامت عقل و روان روانشناسهای دور و بر شما هم شك دارم. اما تنها چاره و راهكار پیش روی شما را فقط و فقط رواندرمانی می دانم. شما فقط یك راه حل دارید، خودتان را درمان كنید.

همجنس گرا

همه همجنس گرایان همجنس گرا
بارها از همجنس گرایان مختلف شنیدم که یک خصوصیت و بر چسب (چه خوب چه بد) را بر روی همه همجنس گرایان می چسبانند و تجربیات شخصی خود را فرافکنی می کنند، برای مثال یکی همه را باهوش می داند و یکی همه را دروغ گو. برچسب های خوب به کنار ولی اگر فکر می کنید که هر که را می شناسید بد است و به شما خیانت می کند و دوست خوبی نیست و … احتمالا به جای ادامه را رویه زندگی که داشتید و ادامه اشکال گرفتن از دیگران این بار نگاهی به خودتان بیندازید و انتقادی از سبک زندگی خودتان بکنید، “آب راه چاله را پیدا می کنه” اگر شما آدم دروغ پذیر و ساده انگاری هستید از زیر سنگ هم که شده یک آدم حیله گر را پیدا می کنید و با او رابطه بر قرار میکنید، اگر شما برای خود ارزش ندارید و خود را شایسته نمی دانید کسی را پیدا می کنید که از شما سوء استفاده کند، اگر انسان متظاهری هستید کسانی دور شما جمع می شوند که متظاهرند، همجنس گرایان مانند سایر افراد غیر همجنس گرا شخصیت ها و رفتار های بسیار متفاوت دارند پس اگر فکر می کنید از روابط اجتماعی خود راضی نیستید اول سعی کنید خودتان را تغییر دهید و در پی این تغییر طولی نخواهد کشید که اطرافیان شما هم متناسب با شخصیت شما تغییر می کنند و گروهی از افراد جدید دور شما جمع خواهند شد و همشه در نظر داشته باسید که افرادی که دور شما جمع هستند همه همجنس گرایان نیستند.

by باران

بارانتا صبح روی فاز پروژه مسخره ای کار می کردم که انگار تمرین تایپ کردن بود

تا ساعت 8 باید تموم می شد همون 4:20 تقریبا تموم بود که یهو به دلایل نا معلوم !

کامپیوتر ری استارت شد و بدون اینکه به من مهلت سیو کردن بده…..

حالت تهوع دو شب نخوابیدن و افسردگی و دیوانگی و حماقت و خودکشی

همه با هم اومد سراغم.توی اوج همه اینا بودم که ویندوزجان بالا اومدن رو دسک تاپ همون پروژه خودم بود فقط آخر اسمش توی پرانتز کوچولو نوشته شده بود :

Autosaved

وای که چقدر زندگی قشنگه!!!!!!!!!!!


پسر

همش سر یه اس ام اس بود
نوشته بود:
” … عروسیمه، شما هم دعوتیت “
رفیق دوران نوجوونی و جوونی و …
مدام با خودم می گفتم یعنی انقدر بزرگ شدم؟!
یعنی انقدر سن دارم؟!
یعنی دارم پیر می شم؟!
یعنی …؟
حال بدی بود
تار و پود وجودم حس مرگ گرفته بود
حس پیری
یه حس بود و شاید ربطی به عقل نداشته باشه و اصلا دور از عقل
یخ کرده بودم.


پسر تنهاي خسته

بهار را دوست می دارم ...

بهار را دوست می دارم ، که فصل اعتدال است، که فصل آغاز است ... و فصل امید ... و فصل رویش ... و فصل جوان شدن ... و فصل نو شدن ... و فصل عاشقی ... و باز هم فصل اعتدال ...
بهار را دوست می دارم ، که نوروز کهن پیام آور اوست ... و آتش فروزان خوشامد گوینده ی او ...
بهار را دوست می دارم ، که گل های شب بویش ، تباهی عمر شب سیاه زمستان را نوید می دهد ...
بهار را دوست می دارم ، که ماهی قرمز تنگ بلورش بی تابی مجنون بی لیلاست ...
بهار را دوست می دارم ، که فصل خاطرات ساده و بی ریاست...
بهار را دوست می دارم ، که باران ابرهایش گرد تنهایی از جان می شوید و رنگ خستگی از تن ...
بهار را دوست می دارم ، که بید مجنون عریان بی نوا را جامه ای به رنگ شوق می بخشد و بوسه ای از آفتاب ...
بهار را دوست می دارم ، که در شهر شوری به پا می کند و جنب و جوشی بی مثال ...
بهار را دوست می دارم ، که عطر آشنای گل های یاس زرد و سپیدش به زیبایی حس غریب انتظار من است ...
بهار را دوست می دارم ، که با اسفند آغاز می شود و با خرداد به پایان می رسد ...
بهار را دوست می دارم ، که من پائیزیم ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

march 14

دلتنگی



نمی دونم چی شد که دلم برای اینجاتنگ شد
دلم خواست که باز بیام و گه گاه سری به اینجا بزنم
چه بهانه ای بهتر از نوروز؟
بالاخره یک دیکتاتوری کامل یک رسانه ی ملی هم می خواد دیگه

Private solitude

نمی دانم چطور باید بگویم. اولین باری نیست که نمیدانم و نمی توانم منظورم را حالی تان کنم. شاید دلیل سکوت های من که آزارتان می دهد همین باشد. من بلد نیستم طوری حرف بزنم که بفهمید. چه انتظاری می توانم داشته باشم وقتی حرف نمی زنم یا طوری حرف میزنم که شما نمی فهمید، علم غیب که ندارید یا پشت ذهن من را که نمی بینید. باز به شما حق می دهم گلایه کنید که امید روز به روز منزوی تر می شود. باور کنید نه به این خاطر است که دلم بخواهد از شما دور بمانم یا این را به خاطر کسی بخواهم. اصلا هیچ فکری پشت این انزوا خواهی نیست. نیازی هم نیست. وظیفه یا اجباری هم نیست. این اتفاق می افتاد چون قسمتی از من این تجربه را می خواهد. الان جایی ایستاده ام آن قدر دور از دوست ها و خانواده ام که اگر سعید دستم را رها کند، میتوانم بنویسم: تنها هستم. فکر نمیکنم کسی این تنهایی را بفهمد، چیزی است شبیه حرف هایم

گل ِ بارون

مگه زیباترم می شد
به گوشم قصه ی بارون…

همون که راهی ام می کرد
تن ِ خیس و تب ِ شبگرد

چرا زیباترش کردی
بشینه با تو رو لبهام؛
نباشی اون ور ِ شیشه،
نباره بوسه رو دستام

من از روزای ِ آغوشت
شب ِ بارونی مو می خوام
من از روزای ِ آغوشت
شب ِ بارونی مو می خوام

مگه محرم ترم می شد
لبی جز قطره ی بارون
بدونه نقشه ی تن رو
رگای ِخواب ِ دل تنگو

نگیره از دلم آتو
همیشه،
جز شب ِ بستر؛
اگه چتری به روش وا شه
بخونه با تو عاشق تر

ببین بارون بدون ِ تو
شده مثل ِ گل ِ پر پر
ببین بارون بدون ِ تو
شده مثل ِ گل ِ پر پر



by bayut


چهارشنبه سوری مبارک باد





منشأ وزمان پيدايش چهارشنبه سوري دقيقاً مشخص نيست. اما در ايران باستان، روز چهارشنبه آخر سال نحوست داشته است و براي رفع نحوست، آتش را كه مظهر فروغ ايزدي بوده است روشن مي كردند و از روي آن مي پريدند.

باورود اسلام به ايران تا قبل از انقلاب اسلامي، اين مراسم پابرجا ماند؛ چون آتش در اسلام جزو مطهرات است و هرچيز ناپاكي كه در آتش بسوزد پاك و طاهر مي شود. از طرفي، اعراب هرچهارشنبه را نحس مي دانند و نحوست اين روز را به وسيله ي افروختن آتش رفع مي كنند. پس از انقلاب اسلامي و به ويژه در دوران جنگ هشت ساله    ي ايران و عراق كه برگزاري عروسي نيز به نوعي مذموم بود، اين سنت ديرينه، به مدد تبليغات منفي، رفته رفته كمرنگ شد و امروزه آنچه درشهرهاي بزرگ ايران، به خصوص تهران در اين شب انجام مي  گيرد بيشتر به جنگ و نزاع شبيه است تا سور و شادي.

جشن چهارشنبه سوری به همراه ديگر آيين آن با گوناگوني و زیبایي بسيار و آواز و ترانه های شادی بخش و بزم و پایکوبی در همه سرزمین ایران بزرگ از چند هزار کیلومتری کردستان تا چین برگزار می شود. گستره برگزاری این جشن، نشان از شكوه و پايندگي فرهنگ كهن اين بوم دارد.

« واژه جشن از کلمه « یسنه» آمده که ریشه اوستایی دارد و به معنی ستایش کردن است . بنابراین معنی واژه جشن، ستایش و پرستش است . هدف از برگزاری جشن ها در ایران باستان ، ستایش پرودگار ، گردهمایی مردم، سرور و شادی، داد و دهش و بخشش به بینوایان و زیردستان بوده است»(2).



سور (sur ) واژه ای پهلوی است که به معنای : مهمانی، بزم، جشن، جشن عروسی آمده است. و " سوری" نیز به معنای : گل سرخ رنگ، رنگ سرخ ، شادی و چیزی که به رنگ سرخ باشد مورد استفاده قرا گرفته است. پس چها رشنبه سوری را می توان یک جشن و شادی دانست که با سرخی همراه است و این سرخی همان آتش است. اما اگر بپذیریم که چهارشنبه سوری همان جشن سوری است و جشن سوری به معنای ستایش آتش؛ نباید این ترکیب ما را به اشتباه بیاندازد که مردم آتش را به عنوان خدا ستایش می کردند. همانطور که پیش تر گفته شد هر چیز خوبی به خدا نسبت داده می شود و دراین میان روشنایی آتش که مهم ترین نقش را در زندگی بشر بازی می کند ، نشانی از حضور خداوند است. اگر بخواهیم برای این نوع ستایش مثالی ذکر کنیم می توان به ستایش کعبه که قبله مسلمانان است اشاره کرد. آیا مسلمانان در کعبه به ستایش سنگ می پردازند یا به ستایش خداوند؟. بدون شک کعبه مکانی روحانی است که انسان را به یاد خدا می اندازد و انسانی که به سوی آن سجده می کند، نه برای سنگ که برای بزرگی خداوند به خاک افتاده است . توجه به آتش و احترام به آن نیز برای انسان ایران باستان چنین بوده است و هم اکنون نیز در بسیاری از ادیان ، روشن کردن آتش پیش از نیایش مرسوم است که می توان برای مثال به « روشن کردن شمع» در مکان های مقدس اشاره کرد. پس جشن سوری یا چهارشنبه سوری مراسمی است که مردم در کنار آتش به شادی می پردازند و این شادی نوعی ستایش و سپاس از خداوند است که با پایان دادن به زمستان و تولد بهار و سبزی به آنها زندگی تازه می بخشد.



ريشه واژه:

چهار شنبه سوری از دو واژه "چهارشنبه" پايان سال و واژه "سوری" كه همان "سوريك" پهلوي و به چم معنی سرخ است ساخته شده است و روي هم رفته به چم چهارشنبه‌ سرخ است.



پيشينه و سرچشمه:

به باور نيكان ما در پنج روز مانده به پايان سال فروهر مردگان براي سركشي بازماندگان خود به زمين فرود می آيند و در پايان شب سال كه پايان جشن گاهان بارهمسپهمديم است و پسان (بعداً) بازنمود خواهد شد، بر روي بام رفته و فانوسی به لبه بام خود می گذاشتند كه تا بامداد روشن است. سپيده دم بر روی بام می رفتند و آتش افروزی آغاز مي شد كه با نوای اوستا در هم مي آميخت. اين آيين با دميدن نخستين پرتو خورشيد پايان می پذيرفت و نوروز آغاز می شد. گويا آيين آتش افروزی شب جشن چهارشنبه سوری از آتش افروزی زرتشتيان يا ايرانيان باستان در شب پايان سال سرچشمه گرفته شده است ولی آيين آن با آيين شب پايان سال بسيار ديگرگون است.



چرا چهارشنبه پاياني سال

ديدگاه های گونگون درباره برگزيدن شب چهارشنبه برای اين آيين:

در ايران باستان خريد نوروزي همچو آينه، كوزه و اسپند را از چهارشنبه بازار فراهم مي‌كردند. بازار در اين شب چراغانی و زيور بسته و سرشار از هيجان و شادمانی بود و خريد هر كدام هم آيين ويژه اي را نويد می داد. شايد جشن شب چهارشنبه سرچشمه از چهارشنبه بازار دارد.

نخستین و کهن ‌ترین نسكی (کتابی) که در آن نام چنین آتش ‌افروزی آورده شده است، "تاریخ بخارا" نوشته ابوبکر محمد بن جعفر نرشخی است، ولی در آن نامی از زمان برگزاری جشن آورده نشده است، ولي گزاره "هنوز سال تمام نشده بود" و نیز "شب سوری" آمده است.

دومین نوشتار کهن که نام جشن چارشنبه ‌سوری را مي آورد، شاهنامه فردوسی در سرگذشت سردار دلير ايران، بهرام چوبینه است. ولي چرا چهارشنبه؟

بشد چارشنبه هم از بامداد بدان باغ که امروز باشیم شاد

...

ز جیهون همی آتش افروختند زمین و هوا را همی سوختند



برگزاری آيين جشن چهارشنبه سوري:



پسين (غروب) بوته‌ها را به شمار سه یا هفت کوپه آتش به نماد "پندار نیک"، "گفتار نیک" و "کردار نیک" و یا هفت امشاسپند "هرمزد"، "وهومن"، "اردیبهشت"، "شهریور"، "سپندارمذ"، "خورداد" و "امرداد"، روی هم مي‌ گذارند و هنگامی كه خورشيد فرو مي نشیند، آن را بر مي ‌افروزند تا آتش سر به آسمان كشيده جانشين خورشيد شود. آتش مي‌تواند در بيابان‌ها يا رهگذرها يا در خرند (حياط) و بام خانه‌ها افروخته شود.

هنگامي كه آتش گُر ‌كشيد از رويش مي‌پرند و ترانه‌هايی كه در همه‌ آنها نشان از تندرستي و بارآوری و پاكيزگی است، مي‌خوانند:

"سرخی تو از من و زردی من از تو" كه در اينجا سرخی آتش نماد تندرستی و شادابی و روشنايي است و زردی نماد بيماری و اندوه و سستی است.



آتش چهار شنبه سوری را خاموش نمي‌كنند تا خودش خاكستر شود. سپس خاكسترش را كه سپند (مقدس) مي دانند، كسی گرد آوري مي كند و بی آنكه پشت سرش را نگاه كند، سر نخستين چهار راه مي ريزد‌. در باز گشت، باشندگان خانه از او مي‌پرسند:

كيستی؟

مي‌گويد: منم

از كجا مي ‌آيي؟

از اروسی (گوشزد: واژه اروسي اوستايي است كه به عربي رفته و عرب ها آنرا به گونه عروسي می نويسند)

چه آورده‌اي؟

تندرستی

آيين چهارشنبه سوری تنها به آتش افروزی بسنده نمی شود، خانه تکانی پیش از چهارشنبه سوری، خریدن آیینه و کوزه نو، خرید اسپند دانه، چراغانی، فراهم كردن و خوردن آجیل هفت مغز، کوزه شکستن، فال گوش ایستادن، فال کوزه، ریختن آب به گوشه و کنار خانه، به بيابان رفتن در روز چهارشنبه سوری، تخم مرغ شکستن، شال اندازی، كفچه (قاشق) زنی، گره گشایی از بخت دختران با بستن كوپله (قفل) به گردن، نشستن روی چرخ کوزه گری، شکستن گردو، گفتن آرزوها به آب روان، فریاد زدن خواسته ها در چاه كهن، ياري خواستن از "چهارشنبه خاتون"، رنگ کردن خانه با گِل هایی به رنگ آبی و زرد، پختن آش ویژه چهارشنبه سوری و ....

بوته افروزی

در ايران رسم است كه پيش از پريدن آفتاب، هر خانواده بوته هاي خار و گزني را كه از پيش فراهم كرده اند روي بام يا زمين حياط خانه و يا در گذرگاه در سه يا پنج يا هفت «گله» كپه مي كنند. با غروب آفتاب و نيم تاريك شدن آسمان، زن و مرد و پير و جوان گرد هم جمع مي شوند و بوته ها را آتش مي زنند. در اين هنگام از بزرگ تا كوچك هر كدام سه بار از روي بوته هاي افروخته مي پرند، تا مرگ ضعف و زردي ناشي از بيماري و غم و محنت را از خود بزدايند و سلامت و سرخي و شادي به هستي خود ببخشند. مردم در حال پريدن از روي آتش ترانه زیر را می خوانند.

زردي من از تو ، سرخي تو از من

غم برو شادي بيا ، محنت برو روزي بيا

اي شب چهارشنبه ، اي كليه جاردنده ، بده مراد بنده



هر خانه زني خاكستر را در خاك انداز جمع مي كند، و آن را از خانه بيرون مي برد و در سر چهار راه، يا در آب روان مي ريزد. در بازگشت به خانه، در خانه را مي كوبد و به ساكنان خانه مي گويد كه از عروسي مي آيد و تندرستي و شادي براي خانواده آورده است.
در اين هنگام اهالي خانه در را به رويش مي گشايند. او بدين گونه همراه خود تندرستي و شادي را براي يك سال به درون خانه خود مي برد. ايرانيان عقيده دارند كه با افروختن آتش و سوزاندن بوته و خار فضاي خانه را از موجودات زيانكار مي پالايند و ديو پليدي و ناپاكي را از محيط زيست دور و پاك مي سازند. براي اين كه آتش آلود نشود خاكستر آن را در سر چهارراه يا در آب روان مي ريزند تا باد يا آب آن را با خود ببرد.


مراسم کوزه شکنی

مردم پس از آتش افروزي مقداري زغال به نشانه سياه بختي،كمي نمک به نشانه شور چشمي، و يكي سكه دهشاهي به علامت تنگدستی در كوزه اي سفالين مي اندازند و هر يك از افراد خانواده يك بار كوزه را دور سر خود مي چرخاند و آخرين نفر ، كوزه را بر سر بام خانه ميبرد و آن را به كوچه پرتاب مي كند و مي گويد: «درد و بلاي خانه را ريختم به توي كوچه» و باور دارند كه با دور افكندن كوزه، تيره بختي، شور بختي و تنگدستي را از خانه و خانواده دورمیکنند زیرا می گويند که فروهرها از کوزه نو دیدن خواهند کرد و آب پاشيده شده، نشان روشنايی در خانه است. در زمان ساسانیان به جای آب، سکه هایی را درون کوزه می انداختند و آن را از پشت بام به زمین پرتاب می کردند براي اينكه روزی و فزوني برای آنان فرستاده شود

فال گوش نشینی

غروب زنان و دخترانی که شوق شوهر کردن داردند یا آرزوی و زیارت و مسافرت مانند دختران دم بخت يا زنان در آرزوی فرزند شب چهارشنبه نیت می کنند و از خانه بیرون می روند و در سر گذر یا سر چهار راه كه نماد گذار از دشواري ها بود مي‌ايستادند. گوش به صحبت رهگذران می سپارند و به نیک و بد گفتن و تلخ و شیرین صحبت کردن رهگذران تفال می زنند اگر سخنان دلنشین و شاد از رهگذران بشنوند رسیدن به مراد و آرزو را در سال نو ممکن خواهند . بدرستي آنها از فروهر‌ها مي‌خواستند كه گره كارشان را با كليدی كه زير پا داشتند، بگشايند

آش چهارشنبه سوری

خانواده هایی که بیمار یا حاجتی داشتند برای بر آمدن حاجت و بهبود یافتن بیمارشان نذر می گردند و در شب چهار شنبه آخر سال «آش ابودردا»یا «آش بیمار »می پختند و آن را اندکی بیمار می خوراندند و بقیه را هم در میان فقرا پخش می کردند.

تقسیم آجیل چهارشنبه سوری

زنانی که نذر و نیازی می کردند در شب چهار شنبه آخر سال آجیلي از هفت مغز مغز و ميوه خشكك به نماد هفت امشاسپندان درست شده و آن را در سفره چهارشنبه سوری می گذارند تا همه خانواده برای شگون و تندرستی از آن بخورند و امروزه آجیل چهارشنبه سوری جنبه نذری اش را از دست داده و از تنقلات شب چهارشنبه سوری شده است

حدود بيست و چند سال پيش، شب چهارشنبه ي آخر سال مراسم متنوعي داشت كه در استانهاي مختلف به اشكال گوناگون صورت مي پذيرفت و اكنون نيز برخي از آن رسوم در بعضي از استانهاي ايران برگزار مي شود كه در اين نوشته به برخي از آنها اشاره شده است:

1- استان آذربايجان شرقي
تبريزي ها در شب چهارشنبه سوري به روي هم آب يا گلاب مي پاشند و معتقدند آب پاشيدن، زندگي را با سعادت قرين مي كند. از ديگر رسوم ضروري اين شب، فرستادن خُنچه از منزل داماد به منزل عروس است. در اين خنچه معمولاً ميوه،شيريني، گلدانهاي پرگل، ماهي و خلعت(پارچه) براي خانواده  ي عروس و خود عروس گذارده مي شود. دختران دم بخت تبريزي هنگام پريدن از روي آتش مي خوانند:
« بختم آچيل چهارشنبه» يعني: چهارشنبه! بختم را بازكن

by adab-nameh

آدم آهنی کی میخوای آدم بشی؟ادب نامه
اصلا بیا فرصت نداشته بشیم؛

به موقع نرسیم؛

دیر کنیم.

مگه چی می‌خواد بشه؟

این متن بالا آخرین پست از وبلاگ آدم آهنی هستش.

دیروز خوندم و بنظرم آمد که تذکر بدم که دوست خوبم

این که نوشتی چیه؟ یک خبر یک گزارش؟ درخواست؟

چیه واقعا" و جالب اینکه یه عده آدم عاقل و نیمه هشیار

برای این چرندیات کامنت هم میزارن. کاش قبل از اینکه هر

چیزی ازهر حالی رو بنویسی چند ثانیه فکر می کردی که

چه کاری داری می کنی. البته این رسم کامنت جواب کامنت

برای اونهایی که واسه اون مزخرفات کامنت میزارن صدق میکنه

چون نیازمند کامند تو برای چرندیات خودشون هستن.بای بای


هم آوا ، مرز تازه سابق
رسول معین


سال داره تموم می شه... دل و دماغی برای نوشتن ندارم ، خودم را به چیزهای
پیش پا افتاده سرگرم یم کنم تا فکرم به جاهایی که نباید سر نکشه اما مگه
می شه؟
این آخرین روزهای سال یادآوری دوباره می کند برای تغییر ... اما آنقدر
انرژی ندارم که بخواهم تغییر را جدی بگیرم ... شاید فردا ...
بگذریم.
امشب آخرین شب چهارشنبه - همون چهارشنبه سوری- خودمونه ... ، می خواستم
درباره ی چهارشنبه سوری هم مطلبی بنویسم و تحلیلی بکنم! چه خودموتحویل
گرفتم!!!
برای همه شادی و سلامتی فروزان و شعله ور را از اورمزد می طلبم.



درده همجنس

پایان جاده
تعطیل شد

اخر جاده منم رسید

عیدتون مبارک

به سوى قبله عاشق نماز بايد كرد

نسيم قدس به عشاق باغ مژده دهد

كه دل ز هردو جهان بى نياز بايد كرد


كنون كه دست به دامان سرو مى نرسد

به بيد عاشق مجنون، نياز بايد كرد

غمى كه در دلم از عشق گلعذاران است

دوا به جام مى چاره ساز بايد كرد

يا مقلب القلوب و الابصار يا مدبر الليل و النهار يا محول الحول و

الاحوال حول حالنا الا احسن الحال

همینو بگم نمیدونم

اما نسان قابل تغییره

و اینکه الان هیچکس برام

نمونده جز خدا و یه ندایه

درونی بهم میگه که

شامل یک احساسه

که عشقمو فراتر ببرم

و فراتر از انسانهای فانی

و دنیای فانی .الان فقط

خدا رو دارم که قربونش

برم اگه این مدت نبود

شاید ........ولی هر چی

هست یه حس

و احساس خوبی دارم

فک نکنم کسی بدونه

چی میگم ولی خوشحالم


که تنهام و معنای خالقم

اونی که درستم کرده رو

فهمیدم من این مدت

نابینا بودم ولی ازش

ممنونم که چشامو

بهم برگردون چشم باطن

نه چشم سر که تو

وجوده تک تک ما هاست

خدا جونم ممنونم دیگه

هر چی تو بگی



دوئــــــــــــــــــــــلو

مناجات نیماد با خدا در آخرین روزهای سال


خداوندا ياري ام ده تا امسال از شك و ترديد رها باشم . ياري ام ده تا جسمم را به وجداني ارزان نفروشم و روحم را رايگان به جاعلان عشق هديه نكنم . خداوندا در اين لحظات از تو ميخواهم ياري ام كني تا بكوشم زندگي داشته باشم با كمترين دروغ ، با كمترين ريا و با كمترين وسوسه . ياري ام ده تا پاك كنم دلم را از هوس و لبريز كنم از آرامش ، پاك شوم از كينه و لبريز شوم از بخشش ، پاك شوم از تبعيض و لبريز شوم از عدالت ، ياري ام ده تا كسي را بخاطر جنسيت اش ، بخاطر انديشه اش ، بخاطر طرز زندگي اش نيازارم . ياري ام ده كه بياموزم همه و همه چه همجنس – گرا باشند يا نباشند ، چه مرد باشند و چه زن ، چه ديندار باشند و چه بي دين ، چه سياه باشند و چه سپيد ، انسانند و آزاد . ياري ام ده كه باور كنم حيوانات هم مي توانند آرزو داشته باشند و عاشق باشند و چشم به راهي داشته باشند كه نگرانشان باشد . ياري ام ده تا نيازارم دلي را با سخني ، پنداري يا كرداري . ياري ام ده تا درون را ببينم و از مسخ چشم ها و غمزه ابروها رها شوم . ياري ام ده كه هم به جسم خودم و هم به جسم هم نوعانم احترام بگذارم و حرمت رابطه ها را نگاه دارم و خطايي نكنم كه در برابرت آبرويم بريزد . خداوندا مرا آنگونه آفريدي كه هم جنس ام را براي شراكت زندگي و عشق و رابطه برگزينم ، حال مخالفان انديشه ام را ياري ده تا اين حس كه تو در من گذارده اي را بفهمند و بياموزند تو هرچه مي آفريني نيك است و نيكو . خداوندا قسم ات ميدهم به قلمي كه در دست دارم و به حرمت آبي كه سر سفره هفت سين ميگذارم ، تمام هم حس هاي مرا در پناه خودت نگاه دار و به تنهايي شان شريك و به شريكشان عشق و به عشق شان زندكي و به زندگي شان آرامش و به آرامش شان بركت عطا بفرما .

سال تان پیشاپیش پر لبخند ...



سعید پارسا

کامینگ اوت

تو این چهار ماهی که یک روز در میون می بینمش ، خیلی با هم صمیمی شدیم. همکارمه، تو رستوران همیشه داریم می خندیم. ایرانیه مدتی فرانسه بوده، یه مرد و سی و چند ساله که سفیدی موهاش و قایم میکنه. بزرگترین آرزوش اینه که بتونه با یه دختر خیلی جوون بلوند دوست بشه. عادت داریم همیشه جمعه ها بعد از کار می ریم یه باری می شنیم یه پارچ آبجو می زنیم و اون درددل می کنه و من گوش می دم و هر دختر جوون بلوندی که می بینه میگه این خیلی خوبه کاش بتونم باهمین دوست بشم و از من نظر می خواد. به ش گفتم که من از بلوند خوشم نمیاد. “پوست سبزه و چشمای قهوه ای- فقط-”

جمعه چند هفته پبش رفتیم یه بار که یه بارتندر مو مشکی سبزه به واقع زیبا داشت، گفت “این دختره خیلی خوبه چرا نمیری باهاش حرف بزنی؟” گفتم دو سه تا چیز کم داره که تایپم شه. گفت “مثلن چی؟” گفتم “سینه ش مو نداره، ریش هم در نمیاره…”

دهانش و انقدر باز کرده بود که تجسم کردم الان راحت کله ی من توش جا میشه. ادامه دادم” آره من گی ام و این تیکه ها ارزونی خودت”

الان خیلی باهاش راحت ترم. حتی واسه ش دردل هم می کنم.

پانوشت: این مطلب برای سه ماه پیشه که هنوز تو رستوران کار می کردم.

شبدیز

title unknown


بر در و ديوار قلبم نوشتم

ورود ممنوع

عشق آمد و گفت: بيسوادم

صفحات خالی

تمام برنامه ام برای چهارشنبه سوری سبز به هم خورد

خدایا! تمام برنامه هایم برای چهارشنبه سوری سبز به هم خورد. الان از فرط اعصاب خوردی واقعاً نمی دونم چه كار كنم.

كلی نقشه كشیده بودم و برنامه ریزی كرده بودم. تصمیم گرفته بودم بروم جلسه و بعد یواشكی از راه جلسه بروم توی خیابونها ببینم چه خبره. من خودم را برای همه چیز آماده كرده بودم. برای كتك خوردن و حتی مرگ. در هیچ زمانی از زندگیم اینقدر نسبت به مرگ آمادگی نداشتم. واقعاً می خواستم بروم كه بمیرم. یا شاید هم نمیرم. بروم و اوضاع و احوال را ببینم. بروم ببینم مردم چه كار می كنند و یك گزارش تهیه كنم.

من اصلاً شرایط روحیم برای برگزاری جشن چهارشنبه سوری مناسب نیست و ما درست همین امسال، بعد از شاید 7-8 سال، تصمیم گرفته ایم فردا شب برویم باغ؛ همان باغی كه هرسال مادرم می گفت آنجا نمی رویم. گفتم: آخه ما كه هیچوقت نمی رفتیم و مادرم جواب داد: خوب اشتباه می كردیم. مادر من اصلاً امسال به خاطر بعضی از مسائل حاضر نبود در هیچ جمعی حاضر شود و حتی یكسال بود توی یك مهمونی كوچیك فامیلی هم شركت نكرده بود و درست همین فردا شب تصمیم گرفته برود باغ. ما اصلاً هیچ وقت چهارشنبه سوری جائی نمی رفتیم و درست همین امسال تصمیم گرفته ایم برویم بیرون. خدای من چرا اینطور شد؟

یادم به حرفهای پست قبلیم افتاده. من برای مرگ آماده بودم اما انگار واقعاً زمان مرگ من فرا نرسیده. شاید فعلاً قرار نیست كسی من را بكشد. شاید قرار نیست من كتك بخورم. خدایا واقعاً اعصاب من را به هم ریختی. من می دونم كه دوازده فروردین جرأت ندارم بروم بیرون. معلوم هم نیست آن موقع درچه وضعیتی و كجا باشم. من درست فردا شب شهامت بیرون رفتن داشتم و تو این فرصت را از من گرفتی. كل آپارتمان ما خالی می شود و كسی به من اجازه نمی دهد تنها در خانه بمانم وقتی هیچكس نیست. هیچ دلیلی هم نمی توانم برای ماندن بیاورم.

امشب یك دختر كوچولوی خیلی بامزه و دوست داشتنی دیدم. چه بچهء نازی بود! امشب همینطور به بچه های كوچولو نگاه می كردم. گفتم خدایا چرا من را نمی بری؟ آیا تصمیم داری به من یكی از این دختر كوچولوهای زیبا و دوست داشتنی بدهی؟ اما هیچوقت به اندازهء آن شب توی جلسه كه آن دختر كوچولو را دیده بودم حس نكرده بودم كه بچه ای به من تعلق دارد. آن شب واقعاً انگار آن دختر بچه دختر من بود. با اینكه دختر امشبی خیلی خوشگل تر و بامزه تر و شاد تر و شاید حتی خوش اخلاق تر بود، اما من آن دختر بچهء توی جلسه را دختر خودم می دیدم. عجیب احساس می كردم انگار تكه ای از وجود من است.

خدایا! تو داری با من چه كار می كنی؟ واقعاً خودم هم نمی دانم. كاش لااقل به من صبر و تحمل می دادی. كاش لااقل می گذاشتی رها كنم. كاش


شروعی دیگر

by علیرضا

سلام ،علیرضا هستم و به خواسته دوست عزیزم یعنی نویسنده اصلی این وبلاگ من هم از این به بعد گه گاهی می نویسم.
موضوع برای نوشتن تو ذهنم زیاد دارم اما خیلی وقته که دستم به قلم نرفته،آخه قبلنا زیاد می نوشتم ،حتی کاغذ واسه نوشتن کم می آوردم و از دفترهای درسیََم ورق قرض می کردم.امّا درس و دانشگاه و مشغله های دیگه باعث شد یه مدتی از نوشتن فاصله بگیرم به حدی که دفتر خاطراتم باطریش تموم شد و عقربه هاش ایستاد.تا اینکه دوستم لطف کردو این فرصتُ برام فراهم کرد تا دوباره بنویسم.
الان قصد دارم درباره چیزی حرف بزنم که برام مهمترین هست تو زندگیم....وجودی که منو آفرید ...خُدا
همه ی ما به خالقمون و اینکه کیه و چطور ما رو آفرید فکر کردیم حتی وقتی 5 ، 6 سالِمون بود،اون موقع ها چیزهایی از مادر و پدر و معلم هامون درباره خُدا شنیدیم که ما رو بیشتر به فکر فرو می بُرد....گاهی به نتیجه ای نمی رسیدیم و شور شوق کودکانه باعث می شد از فکر کردن دست برداریم و مشغول بازی بِشیم.
یادمه وقتی خیلی سِنَم کم بود فکر می کردم خُدا یه دایره خیلی بزرگه ...راستش هر چی که خوب بود تصوری دایره وار و بدون ِ زاویه ازش داشتم.قدرت ِ حفظِ خاطراتم خیلی زیاده...یادمه وقتی مهد کودک می رفتم بعضی اوقات با دوستامون در مورد خدا حرف می زدیم؛یه پسره میگفت
خُدا یه جای ِ خیلی سیاه هستش که اونقدر اونجا سیاه ِ هیچکس خُدا رو نمی تونه ببینه! یکی میگفت خُدا شبیه ِ یه مگس ِ خیلی بزرگه...و خیلی نظرات ِ دیگه که محصول ِ خیالبافی خود ِ بچه ها یا تصّوراتِ والدینشون بود.منم به بچه ها حرفای ِ مادر و پدرم ُ می گفتم،اینکه وقتی میگیم خُدا بزرگه منظور ابعاد و اندازش نیست بلکه بزرگی ِ اراده و قدرتش و مهربونیشه! اینکه وقتی میگیم دیده نمیشه به خاطره اینه که جسم نداره!
......از اونجایی که ما انسان هستیم و علاوه بر روح جسمی داریم که اونو بیشتر از روحمون درک می کنیم،برای ِ هر چیزی که فعل ، اختیار ، اراده و قدرت داشته باشه چیزی شبیه جسم برای اون قایل می شیم؛ پس اینکه گفته میشه خدا بدون جسم هست و دیده نمیشه ،طبیعی هست که خیلی آدما به خدا اعتقادی نداشته باشند.امّا خیلی ها هم با این وجود به خدا اعتقاد دارند چون در وجودشون حسِش کردن ، حالا هر کسی به نحوی....یکی با شفا پیدا کردن از یه بیماری نا علاج، یکی با موفقیت تو زندگیش ....یکی با مردن و دوباره زنده شدن....و...
و من خُدا رو در تمام ِ لحظه های زندگیم و در تک تکِ اجزای اطرافم حس کردم....فاصله؟ فکر نکنم فاصله زیادی با من داشته باشه،خیلی هم نزدیکه ،نزدیک ترین جا ....تو قلبم....چطور می شه که وجود نداشته باشه؟؟ وقتی بهِش فکر می کنم اشکی از دریاچه قلبم به جریان می اُفته و از دریچه ی تنگ و باریکِ چشمم جاری میشه،اون اشک اونقدر گرم و سوزان ِ که می شه گرمای ِ عشق ِ خدا رو حس کرد و چه چیزی شیرین تر از داشتن ِ این حس....! چه بسا این حس خیلی زیبا تر از دیدن ِ بصری خداست.هیچ کس نمی تونه این حس ِ فوق العاده ُ به دیگری منتقل کنه جز خود خُدا.
قبل از اینکه بنویسم سرم به شدت درد می کرد ونمی دونم چطوری دستم به نوشتن رفتُ از خدای مهربونم دارم می نویسم ،حتی سر دردم هم خوب شد ....حتی فکر کردن به خُدام شفای منه ....خُدایا حرف هام درباره تو و با تو هیچ وقت تمام نمیشه....دوسِت دارم.
علیرضا


فقط خدا


آخرین آپ سال 88
سلام

یه سلام میشه بهاری

به همه ی دوستای بهاری

امیدوارم حال همتون خوووب خوووب خوووب باشه

و روزای آخر سال ۸۸ رو با خوووووووبی سپری کنید

این آخرین آپ من تو سال ۸۸ هست

سال ۸۸ هم داره با همه ی خاطراتش تموم میشه

با تموم خنده ها و گریه هاش

باتموم خوبی ها و بدی هاش

و۳۶۵ روز دیگه هم داره به کوله بار خاطراتمون اضافه میشه

۳۶۵ روزی که دیگه هیچ ووقت بر نمیگرده

حتی اگه .....

بگذریم

خلاصه ی زندگی من تو سال ۸۸

۵ اردیبهشت ۸۸

روزی که خدا بهم توفیق داد یه کار خیلی مهم انجام بدم

کاری که هنوزم که هنوزه تاثیرش تو زندگیم هست

۲۰ خرداد ۸۸

بد روز زندگیم

روزی که فرداش امتحان زبان فارسی ترم داشتم ولی اصلا نخوندم

حالم خیلی خراب بود

از درد کشیدن عزیز ترین فرد زندگیم (بابام ) عذاب میکشیدم

و فقط گریه میکردم

کلیه اش درد میکرد

۷ شهریور ۸۸

روز تولد شناسنامه ایم

بهترین روز زندگیم

روزی که یه کادوی مهم گرفتم که کلی خوشحالم کرد

بزرگ نبود ولی ارزشش زیاد بود

۱۲ آبان ۸۸

روز تولدم

تولدی دیگر

تولد شناسنامه ای نبود و لی خودما شناختم

خدامو شناختم

خوندن اون کتابا

گریه هام

و بعدشم رسیدن به خدا

رسیدن به اوج

و تولدی دیگر

۸ بهمن۸۸

روزی که مهسای گلمو دوباره دیدم

روزی که بازم عاشقش شدم

این وقایع مهم زندگیم تو سال ۸۸ بود


امروز مدرسه تعطیل شد

خودمون تعطیل کردیم

از موقعی که رفتیم کلاس در حال لهو و لعب بودیم

خیلی فاز داد

آرزو ها (۳ تاشون ) همش وسط بودن

مریم میخوند

شقی دف میزد

بعدشم رفتیم اسپیکر ای مدرسه رو گرفتیم و حالا برقص و کی نرقص

آخر سرم محمود ( آرزو ) رو کردیم داماد

واااااااای خداییشم کپ پسراست

پسر بود خوشکل تر بود (الهی )

اون یکی آرزو شد عروس

یکی از بچه ها یه تیکه حریر و تو ر آورده بود + گلای راحیل

یه لباس عروسی واسش درست کردیم

توووووووووووووپ

اووون یکی آرزو هم عاقد

وااااااااااای که چقد فاز داد

سفره ی عقد واسشون انداختیم

حلقه کردن دست هم

و به جای عسل سمنو گذاشتن دهن هم

خیلی فاز داد

بعدشم سفره هفت سین انداختیم

اونم دوتا

هر دو تاشم ناز شد

کلی عکس گرفتیم

پری هم که تخصص داره تو گاو کشیدن روی مانتوی هممون گاو کشیده بود

خیلی باحال

بعدشم آرزو

پشت مانتوی یچه ها حروف ilove you رو نوشته بود

و بچه ها کنار هم ایستادن و عکس گرفتن

خیلی خوشکل شد

خولاصه

روز تووووپی بود

بعدشم رفتیم حیاط و آب بازی

همه ی دبیرا به کارامون میخندیدن

تو حیاط قطار شده بودیم

شقایق اون جلو دف میزد

مام پشتش میدومییم

بعدشم وسط حیاط دایره شدیم و بزن و برقص

جای تشکر داره از مدیر که که امروز مدرسه نبود و ما آزاد بودیم

بزن کف قشنگه روووووووووووووووووووووووووووووو

آخر سرم دیگه همه خسته وسط کلاس که یکی از بچه ها گفت دفتر گفته میتونین برین خونه !

همه جیغ

بعدشم بوس بوسی و .................

اومدیم تو کوچه دس زدن

و خوندن

کلا حال میکنین ما چه باحالیم

ریاضیا هم کلاسشونو رنگ کردن

خیلی زشت شده

ما چیزی بهشون نگفتیم

شمام هیچی نگین

گناه دارن

خراب کردن کلاسو رفت

بیخیال

خیلی حرف زدم

دیگه ......

دوستای گلم

موقعی که سر سفره ی هفت سین موقع تحویل سال

دارین تند تند آرزو هاتونو واسه خدا میشمارین

اون ته ته دلتون منو هم یاد کنید

یه مشکل بزرگ دارم

دعا کنید حل بشه

که ...................

منم واستون دعا میکنم

همتونو دووووووست دارم

امیدوارم سال خوبی رو شروع کنین

بعد از عید میام

خنده ات از ته دل

گریه ات از سرشوق

و دلت خانه ای از مهرو صفا

در پناه کسی که پناه هر لحظه ی بی کسی های ماست

یا علی مدد


من هستم

خبر کوتاه بود: اعدامشان کردند

خبر کوتاه بود : - " اعدام شان کردند "
خروش ِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم ِ خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد ...
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
- چرا اعدامشان کردند ؟
می پرسد ز من با چشم ِ اشک آلود
چرا اعدام شان کردند ؟

عزیزم دخترم !
آنجا ، شگفت انگیز دنیایی ست : دروغ و دشمتی فرمانروایی می کند آنجا
طلا ، این کیمیای خون ِ انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرن های دور
هنوز از ننگ ِ آزار ِ سیاهان دامن آلوده ست
در آنجا حق و انسان حرف هایی پوچ و بیوده ست
در آنجا رهزنی ، آدمکشی ، خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم !
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود ِ زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق ِ زندگی آواز می خواندند
و تا پایان به راه ِ روشن ِ خود با وفا ماندند
عزیزم !
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز !
تو در من زنده ای ، من در تو ، ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران ِ دیگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ِ ماست پیروزی
از آن ِ ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم !
کار ِ دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون ِ شهیدان می دمد امروز
نوید ِ روز ِ آزادی ست
(هوشنگ ابتهاج ) ه. ا. سایه

عجب شعری
واقعا نمیشه در برابرش مقاومت کرد




نوشته گاه


اراذل و اوباشهای امروزی

دیروز در خیابانها سراریز بودند و افتابه در گردن می انداختند ولی امروز دیگر هیچ خبری نیست نه گشتی نه ارشادی نه اجباری و چه فرصت مناسبی برای اراذل و اوباشهای ... که همچون درندگان حمله ور می شوند و اخلاق انسانی و اسلامی را به لجن می کشند و وای بر ...

نمی دانم شاید مشکل از من است که هنوز به درندگان زمانه عادت نکرده ام



مانی آذری

نیم بوسه


بایسکشوال ها / تعهد به شریک زندگی

تابستون ، اولین روزی که توی منجم عضو شدم ، یک نفر منو به لیست دوستانش اضافه کرد
استاد دانشگاه بود و یکی از باستان شناسان صاحب نام
بهش دکتر می گفتم
حدودا 35 ساله بود
مرد قابل احترامی بود
مؤدب و صاحب فکر
بعد از یکی دو بار چت کردن ، فهمیدم بایسکشوال بوده و زن و بچه داره
اون موقع کمی باهاش تند برخورد کردم و ارتباطش با گی ها رو محکوم کردم
می دونم که از دستم ناراحت شد و همینجا ازش عذرخواهی می کنم (چون می دونم وبلاگمو می خونه) ولی مطالبی هست که در ادامه خواهم گفت و شاید اون موقع حرفهام رو درست متوجه نشد

چند روز پیش نیز ، یک دوست وبلاگی کامنتی گذاشت و به اذعان خودش برای اولین بار به کسی اعتماد کرد و گفت که بایسکشوال هستش
این دوست نوشته بود " خوش به حال تو که فقط گی هستی و تکلیفت با خودت روشنه ، من ولی به هر دو جنس علاقمندم و کارم خیلی سخت تره ؛ چیکار کنم ؟ کمکم کن ! " ه

من خودم بایسکشوال نیستم و هیچگونه احساسی به جنس مخالفم ندارم
پس طبیعیه که مطالب نوشته شدم در این باب ، عاری از نقص نخواهد بود
ولی به خواهش این دوست هرچی که در توان فکری و احساسیم هست می نویسم

بایسکشوال یعنی کسی که هم دوست داره با دختر بخوابه و هم با پسر

از یک نظر بایسکشوال بودن بهتره
از این نظر که طرف میتونه با خودش کنار بیاد و فقط به زن قناعت کنه و در این صورت می تونه توی جامعه ای مثل ایران زندگی راحت تری داشته باشه
درسته دست کشیدن از گرایش به همجنس ، شاید کمی سخت باشه ولی به نظر من ارزش اینو داره که بتونی یک زندگی نسبتا آروم داشته باشی
در حقیقت تو از یک چیزی دست برمیداری و در عوض می تونی عینه بچه آدم سرتو بندازی پائین و زندگیتو بکنی و جامعه کاری به کارت نداشته باشه

اما از منظر دیگه بایسکشوال بودن شاید بدتره
از این دیدگاه که به قول اون دوستمون طرف تکلیفش با خودش مشخص نیست
گاهی آرزویی جز همجنس نداره و گاهی هوسی جز خوابیدن با یک زن در درونش نیست و این تضاد میتونه مثل خیلی از تضادهای دیگه کشنده باشه

اینکه فرد بایسکشوال چطور میخواد با این قضیه کنار بیاد بستگی به خودش و حسش داره
اگر بیشترین گرایشش به جنس مخالف هست ؛ به نظر من به نفع خود فرد هست که دست از همجنسخواهی برداره و به این شکل بتونه در تعامل با جامعه و فرهنگ حاکم زندگی کنه و با فرهنگ قومی قبیلگی مردسالارانه ایرانی درنیفته
ولی اگر بیشترین گرایشش به جنس موافق هست
در این مورد واقعا هیچ ایده ای ندارم
البته باز اگر طرف بخواد با جامعه در نیفته و زندگیشو صرف مبارزه با خیلی چیزها نکنه ، بهتره دنبال علاقه به جنس مخالفش باشه

در مورد برخورد با بایسکشوال ها فقط در همین حد می تونم ابراز نظر کنم و مطالبی که تا اینجا نوشتم ، جواب اون دوستمون بود که برام کامنت خصوصی گذاشته بود و ازم کمک خواسته بود

* * *
در جملات بعدی این سطور ، روی سخنم با کسانی هست که اعم از بایسکشوال و غیر بایسکشوال ، زن گرفتن یا به دختری قول ازدواج دادن
و خلاصه بأی نحو کانن یا با کسی زندگی می کنن یا دارن خیلی جدی به زندگی فکر می کنن

بحث از اونجایی شروع میشه که طرف زن می گیره و به کسی قول میده
زن گرفتن و وقول دادن به کسی ، از نظر من یعنی رخصت دادن به طرف که بهت تکیه کنه
بهت اعتماد کنه
تو در حقیقت با زن گرفتنت داری یه تعهد نامه امضا می کنی
منظورم از امضا کردن ، اون تکه کاغذی نیست که اون آخوند ابله با بلغور کردن یه سری خضعولات ، به شما میگه خط خطیش کنی
منظورم از تعهد نامه ، اون حس و اعتمادی هست که نسبت به خودت در درون طرف خلقش می کنی
پس مشخصه که این تعهد حتی خیلی قبل تر از اونی که آخونده آیه نازل کنه ، شکل میگیره
طرف رو از درون مجاب می کنی به کسی جز تو فکر نکنه و البته و صد البته طرف هم دوست نداره به کسی جز تو فکر کنه
طرفت میخواد بهت تکیه کنه
میخواد جز اون کسی توی زندگیت نباشه
میخواد هر چی داری مال اون باشه
اون لذتی رو که با اون میبری با کس دیگه نبری

ولی حالا ممکنه یک مسأله ای پیش بیاد
ممکنه تو حضرت آقا بلند شی در کمترین اقدام ممکن ، با کسی صرفا س.ک./س داشته باشی
من نمیگم کارت درسته یا اشتباه
نمی خوام قضاوت کنم
ولی یک سوالی می پرسم
به اون سوال در درونت خودت جواب بده
فقط امیدوارم اونقدر بی شرف و بی وجدان نباشی که کار خودت رو مثل اون دوستم توجیه کنی که : چون با طرف هیچ رابطه احساسی ندارم پس هیچ مشکلی نیست !

سوالم اینه
اگر زنت ؛ اونی که تو نسبت بهش احساس مالکیت داری و غیرتی هستی
بنابر اقتضای میل جنسیش با کس دیگه ای بخوابه
تو چیکار می کنی ؟
آیا براش این حق رو قائلی که دقیقا مثل تو ، که کس دیگه رو بغل کردی
اونم بره بغل یکی دیگه ؟ یا مردونگیت گل میکنه و غیرتی میشی و زنتو طلاق میدی و یا دیگه اون دختر از چشمت میفته و دیگه دنبال ازدواج با اون نیستی ؟

فقط خواهشا بهم نگو که قضیه فرق میکنه ! و . . . ه
خودتم میدونی داری خضعولات میگی
هیچ فرقی نمی کنه
میل جنسی و کشش جنسی به کسی هیچ ربطی به همجنس و غیرهمجنس و اینجور مسائل نداره
بحث اینه که تو آیا اون حقی که برای خودت قائل شدی برای زنت هم قائل میشی یا نه

اگر دختری که بهت قول ازدواج داده و تو هم بهش قول ازدواج دادی ، مثل خودت بره با کس دیگه ای بخوابه
آیا باز هم اونو به عنوان همسر آینده ات خواهی دید ؟

من نمی خوام کسی جواب این سوالات رو به من بده
میخوام اونقدر مرد باشی که بتونی این سوالات را در درون خودت جواب بدی

شاید این حرفهایی که از تعهد و . . . زدم ، انگ واپس گرایی و تحجر بهش بزنید
ولی خودتون خوب می دونید که اینطوری نیست
من نمی تونم اینو براتون اثبات کنم
فقط میخوام اونقدر صادق باشید که مثل یک انسان منطقی و با شعور به این سوالات جواب بدید


یکبار داداش پویام یک چیزی گفت که ارزش خودش رو برای من صد چندان کرد
گفتش براش مهم نیست که زنش قبل از ازدواج با اون ، با کس دیگه ای خوابیده باشه
و بکارتش از دست رفته باشه
مهم اینه بعد از ازدواج تنها به اون فکر کنه و به اون تعهد داشته باشه

یک سوال می پرسم
چند درصد از شماهایی که دارید این متن رو می خونید
اعم از گی ، دگر جنسگرا و بایسکشوال عین پویا با انصاف هستید ؟
چند درصدتون مثل اون ، یک غیرت ابلهانه ندارید ؟
چند درصدتون مثل پویا هر حقی برای خودتون قائلید ، برای طرف مقابل هم در نظر میگیرید ؟


توئی که به من میگی چرا به محمد تعهد ندارم و دنبال یک احساس میگردم
چطور اینقدر بی انصافی می کنی ؟
تو که میدونی نه محمد منو به چشم شریک زندگیش می بینه و نه من هیچ امیدی برای زندگی با اون دارم ؟
شاید با این حرفت ندانسته بدجوری قلبم رو شکستی
از یک طرف داغ محمد رو برام تازه کردی و از طرف دیگه لجن ترین حس رو بهم دادی



وبلاگ باران

Autosavedfrom


تا صبح روی فاز پروژه مسخره ای کار می کردم که انگار تمرین تایپ کردن بود

تا ساعت 8 باید تموم می شد همون 4:20 تقریبا تموم بود که یهو به دلایل نا معلوم !

کامپیوتر ری استارت شد و بدون اینکه به من مهلت سیو کردن بده…..

حالت تهوع دو شب نخوابیدن و افسردگی و دیوانگی و حماقت و خودکشی

همه با هم اومد سراغم.توی اوج همه اینا بودم که ویندوزجان بالا اومدن رو دسک تاپ همون پروژه خودم بود فقط آخر اسمش توی پرانتز کوچولو نوشته شده بود :

Autosaved

وای که چقدر زندگی قشنگه!!!!!!!!!!!



پسر

گذر

همش سر یه اس ام اس بود
نوشته بود:
” … عروسیمه، شما هم دعوتیت “
رفیق دوران نوجوونی و جوونی و …
مدام با خودم می گفتم یعنی انقدر بزرگ شدم؟!
یعنی انقدر سن دارم؟!
یعنی دارم پیر می شم؟!
یعنی …؟
حال بدی بود
تار و پود وجودم حس مرگ گرفته بود
حس پیری
یه حس بود و شاید ربطی به عقل نداشته باشه و اصلا دور از عقل
یخ کرده بودم.



اولین انسان بدون جنسیت جهان



یک بریتانیایی ادعا کرده است که جنسیت خاصی ندارد و به این ترتیب قرار است به عنوان اولین انسانی اعلام شود که به طور رسمی هیچ جنسیت مرد یا زنی ندارد.
موری می ولبی 48 سال با جنسیت مذکر به دنیا آمد ، اما در سال 1990 و در سن 28 سالگی دست به عمل تغییر جنسیت زد.
اما این تغییر جنسیت نیز او را راضی نکرد و به همین دلیل می ولبی تصمیم گرفت هیچ جنسیت مشخصی نداشته باشد. به این ترتیب این فرد 48 ساله قرار است به طور رسمی به عنوان اولین انسانی شناخته شود که هیچ جنسیت مشخصی ندارد.
می ولبی در سن 7 سالگی به استرالیا مهاجرت کرد.مقامات رسمی آن‌جا بعد از آن‌که پزشکان نتوانستند جنسیت بدن این فرد را به طور دقیق مشخص کنند تصمیم گرفتند دسته بندی جدیدی به نام بدون جنسیت اضافه کنند تا بتوانند او را در این دسته قرار دهند.
می ولبی در این باره می‌گوید : مفهوم مذکر یا مونث بودن برای من معنی ندارد.بنابراین من تصمیم گرفتم که هیچ جنسیت خاصی نداشته باشم.گفته می‌شود افراد زیادی هستند که از این که
جنسیت خاصی نداشته باشند استقبال می‌کنند.




پسر تنهاي خسته

زردی من از تو ، سرخی تو از من

امسال فکر می کنم سومین یا چهارمین سالی باشه که در شب چهارشنبه سوری مطلب می نویسم .
چهارشنبه سوری ... این شب باشکوه که هر سال با شدت بیشتری مورد بی مهری قرار می گیره ... شبی که این قبیله صدها ساله اون رو بهانه ای قرار دادن برای شادی و سرور و استقبال از نوروز زیبا ...
اما افسوس ، که در کشور ما هر سال (که هر روز) فاصله ی صاحبان قدرت با مردم از سال قبل بیشتر میشه . متاسفانه در سال های اخیر برخی افراطیونی که بشکه های نفت به اون ها قدرت جاودانه !!! بخشیده تمام سعی خودشون رو در جهت نابودی سنت های ایرانی به بهانه های پوچ و واهی , به کار بسته اند تا به هر وسیله ی ممکن ( از تبلیغ و به کار گیری بلندگوهای انحصاری و انحراف اذهان عمومی به هر روش ممکن گرفته تا تهدید و ارعاب و صدور فتوا) این جشن زیبا را همچون باورهای خویش امری خرافی جلوه دهند ... و در این امر تا بدانجا گستاخ شده اند که حتی در استقاده از نام زیبای آن ، چهارشنبه سوری (که گویا همچون طلسم وحشتی در جانشان می افکند) نیز خوددای کرده و به جای آن از واژه هایی همچون "شب چهارشنبه ی آخر سال" استفاده می کنند !
اما ظاهرا حماقت این افراطیون آن ها را از تأمل به این نکته باز داشته است که اشتباه ترین کار یک حاکم یاغی گری و سرکشی در برابر رسوم و آیین های جامعه ی خویش است ... اشتباهی که شاهان و ظالمان در تاریخ هزاران ساله ی این سرزمین بارها بدان دست یازیده و گویی هیچ گاه از آن عبرت نگرفته اند ...

پی نوشت : حقیقت این است که هر افراطی همواره سبب پیدایش تفریطی خواهدشد و این دور بیهوده ی افراط ها و تفریط ها تا ابد ادامه خواهد داشت ...



پله پله تا ملاقات حضرت عشق

دعوت به همکاری

سلام دوستان گلم

دقیقا نمی دونم چه موقع بود ولی میشه گفت: اولین استارت یه فکر جالب و یه نیاز اساسی باعث شد که فکری به ذهنم بیاد و بخوام که عملیش کنم.

خیلی وقت پیش بود که فهیم از یکنواخت بودن جریان وبلاگ نویسی ما همجنسگراها حرف زد . اعتقاد دارم که باید در مورد هر چیز خوب فکر کرد اتفاقا فکر کردم و به درست بودن حرف فهیم پی بردم.

اما میخواهم راجب به کاری حرف بزنم و از همه ی دوستانی که میتونن کمک کنن و یا تجربه ای در این زمینه دارن بخوام که بیان و با ما همکاری کنن.

جریان از این قراره که من یا به عبارتی ما، میخواهیم یه کتاب یا کتابچه راجب به تفهیم و توضیح این مسئله یعنی همجنسگرایی تهیه کنیم.

شاید بگید که منابع فارسی در اینترنت در این باره خیلی هست یا دست کم هست.

اما تا حالا شده که دنبال کتابی باشید که جامع و کامل باشه و یه دید خوب ونسبی از جامعه ی همجنسگرا در ایران بهتون بده...

اینو نمی دونم ولی میدونم که چنین کتابی تا جایی که من خبر دارم و این موضوع رو پیگیری کردم نیست.

از این رو این فکر اول به سر من و بقیه دوستان مثل فهیم زد که دنبال تهیه چنین کتابی بصورت گروهی باشیم.

ساده نباید این موضوع را نگاه کرد. اگه بخواهید به دوستون راجب به همجنسگرایی آگاهی بدید چه چیزی رو معرفی میکنید .

میدونم که سازمانهایی هستند خارج از کشور که به اسم همجنسگراهای ایرانی نشریه و ... چاپ میکنن اما همه ی اونا به تفاوت های جامعه ایرانی و ایرانی بودن ماها توجه ندارن از این رو نشریات و ... آنها نا کارمد یا دست کم به درد یک ایرانی نمیخوره.

در واقع ما به دنبال چیزی هستیم که بتونه درد و رنج ما همجنسگراها رو به عنوان عضوی از جامعه ایرانی انعکاس بده و اتقاقا خودش هم این درد و رنج و احساس کرده باشه و نه اینکه فقط از دور و بالا واسمون نسخه بپیچه.

به توان و نیرو خیلی از وبلاگ نویس های همجنسگرا ایمان دارم. و از این رو بود که خواستم یه کار گروهی و منسجمو شکل بدم. که اتفاقا کار خوب و جالب از آب در بیاد. برای همین بود که خواستم اگه کسی میتونه بیاد و همکاری کنه توی قسمت نظرات برام خصوصی نظر بذاره وایمیلتونو هم حتما بذارید تا بگم که باید چه کاری رو انجام بده...

با تشکر سعید...




کافه فصل

سخنی با یک دوست،شایدهای هنگامه


یک جادوگرم می دانی؟

این چیزها ذاتی است...

به ردایم می نازم ... به سختی رنگ ها را پیمودم...

زبان جوشانده های خوشگوار را از همین سفر یادگرفته ام...

فقط کسی که از راز بزرگ نمی داند ، می خواهد بی ردا باشد...

آری ... چوبدستم نیز کمکم است ،اما نیروی درونی بیشتر نیاز دارم...

دنیا را در نوردیدم که با راز بزرگ خود را جاودان کنم... تو خود خوب می دانی ... و همواره باورم نداشتی...

حال که تجربه اش می کنی ، چگونه مرا از آن نهی می کنی؟؟؟

زندگی را می کاوم ، طلسم ها را می پرورانم ، صداها را زندگی می کنم، بوها را می نویسم و ...

روزگار من این است، ایکاش هر کسی می دانست که...

برای دوست عزیزم، هرمزد



حاج پسر

یادداشت های من برای او
سلام

امروز میخوام براتون از یه شب به یاد ماندنی تعریف کنم و کاری که من و هرمزد کردیم .

سال پیش در چنین روزی به جشن تولد یکی از بهترین دوستامون دعوت شده بودیم ، حدود ساعت 8 بود که به همراه دو نفر دیگه به مهمونی رفتیم ، مهمانی خوبی بود تا اینکه ....

به پیشنهاد من و موافقت هرمزد با معذرت خواهی از دوستمون مهمانی را ترک کردیم و زدیم بیرون . یادم نیست بارون می اومد یا نه !!! به پاساژ پالیزی یا همون اندیشه ابتدای سهروردی رفتیم و گشتی زدیم ... به طبقه زیرین رفتیم و از جلوی مغازه ای رد شدیم که یهو برق انگشتر و دستبند و ... چشممون رو خیره کرد ... یه فکری تو ذهن جفتمون شکل گرفت و با هم عنوان کردیم . به مغازه رفتیم و خواستیم که حلقه هاش رو بیاره تا ببینیم . بیچاره مغازه داره از دست ما گیج شده بود . جفتمون از یک حلقه خوشمون اومد و به فروشنده گفتیم که از این مدل 2 تا داره ؟؟؟؟؟؟ هیچی دیگه حالا یکی بیاد به این پسره حالی کنه که چرا ما حلقه یک شکل میخواهیم !! از یه طرفم داشتیم حلقه رو برای انگشتی تست میکردیم که معمولا (البته به دید عام ) برای عروس و داماد ها معروفه یا همون نامزد بازی ...

خلاصه از اونجایی که همیشه شانس با ما بوده به اندازه جفتمون حلقه خریدیم و به ماشین رفتیم . اول من حلقه رو به دست هرمزد انداختم ، با کلی آروزی خوش و سلامتی و بعد هرمزد حلقه منو به دستم انداخت ... یکی از لحظات شیرینی که همیشه تو خاطرم میمونه بود

یه حس آرامش و تعهدی زیبا ، آرامش در کنار کسی که همیشه برای من عزیز بوده و هست ، آرامش در کنار هرمزدی که هر روز بیشتر دوستش دارم و عشق آتشینم نسبت به اون کم که نمیشه هیچ هر روز بیشتر و بیشتر هم میشه ...

حالا که یک سال از اون روز میگذره خوشحالم . خیلی خوشحالم . این حلقه همیشه دست ما بوده و من فقط زمانی که محرم بودم و میخواستم گرد حرم یار بگردم از دستم خارج کردم .

این بود پست خاص من خرمگس عزیز خاص بودنش رو تو خوب میفهمی

و اما تبریک سال نو :

دوباره معجزه آب و آفتاب و زمين

شکوه جادوی رنگين کمان فروردين

شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود

سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود

دوباره چهره نوروز و شادماني عيد

دوباره عشق و اميد

دوباره چشم و دل ما و چهره های بهار

هفت سين

فرارسيدن نوروز و سال نو را شادباش ميگويم

برايتان تندرستي و نيکروزی

در سال نو آرزو دارم

باشد که سالي سرشار از شادی و کامروايي داشته باشيد

دوست کوچک همه شما بزرگان

حاج پسر

و مثل همیشه در آخر : هرمزد آسمانی حاجی دوستت دارم و برات در سال جدید آروزی بهترین ها رو دارم ، بهترین هایی رو که تک تکش رو میدونم

شاد و موفق و سلامت باشی عزیزم