۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

march 16

صفحات خالی

تمام برنامه ام برای چهارشنبه سوری سبز به هم خورد
خدایا! تمام برنامه هایم برای چهارشنبه سوری سبز به هم خورد. الان از فرط اعصاب خوردی واقعاً نمی دونم چه كار كنم.

كلی نقشه كشیده بودم و برنامه ریزی كرده بودم. تصمیم گرفته بودم بروم جلسه و بعد یواشكی از راه جلسه بروم توی خیابونها ببینم چه خبره. من خودم را برای همه چیز آماده كرده بودم. برای كتك خوردن و حتی مرگ. در هیچ زمانی از زندگیم اینقدر نسبت به مرگ آمادگی نداشتم. واقعاً می خواستم بروم كه بمیرم. یا شاید هم نمیرم. بروم و اوضاع و احوال را ببینم. بروم ببینم مردم چه كار می كنند و یك گزارش تهیه كنم.

من اصلاً شرایط روحیم برای برگزاری جشن چهارشنبه سوری مناسب نیست و ما درست همین امسال، بعد از شاید 7-8 سال، تصمیم گرفته ایم فردا شب برویم باغ؛ همان باغی كه هرسال مادرم می گفت آنجا نمی رویم. گفتم: آخه ما كه هیچوقت نمی رفتیم و مادرم جواب داد: خوب اشتباه می كردیم. مادر من اصلاً امسال به خاطر بعضی از مسائل حاضر نبود در هیچ جمعی حاضر شود و حتی یكسال بود توی یك مهمونی كوچیك فامیلی هم شركت نكرده بود و درست همین فردا شب تصمیم گرفته برود باغ. ما اصلاً هیچ وقت چهارشنبه سوری جائی نمی رفتیم و درست همین امسال تصمیم گرفته ایم برویم بیرون. خدای من چرا اینطور شد؟

یادم به حرفهای پست قبلیم افتاده. من برای مرگ آماده بودم اما انگار واقعاً زمان مرگ من فرا نرسیده. شاید فعلاً قرار نیست كسی من را بكشد. شاید قرار نیست من كتك بخورم. خدایا واقعاً اعصاب من را به هم ریختی. من می دونم كه دوازده فروردین جرأت ندارم بروم بیرون. معلوم هم نیست آن موقع درچه وضعیتی و كجا باشم. من درست فردا شب شهامت بیرون رفتن داشتم و تو این فرصت را از من گرفتی. كل آپارتمان ما خالی می شود و كسی به من اجازه نمی دهد تنها در خانه بمانم وقتی هیچكس نیست. هیچ دلیلی هم نمی توانم برای ماندن بیاورم.

امشب یك دختر كوچولوی خیلی بامزه و دوست داشتنی دیدم. چه بچهء نازی بود! امشب همینطور به بچه های كوچولو نگاه می كردم. گفتم خدایا چرا من را نمی بری؟ آیا تصمیم داری به من یكی از این دختر كوچولوهای زیبا و دوست داشتنی بدهی؟ اما هیچوقت به اندازهء آن شب توی جلسه كه آن دختر كوچولو را دیده بودم حس نكرده بودم كه بچه ای به من تعلق دارد. آن شب واقعاً انگار آن دختر بچه دختر من بود. با اینكه دختر امشبی خیلی خوشگل تر و بامزه تر و شاد تر و شاید حتی خوش اخلاق تر بود، اما من آن دختر بچهء توی جلسه را دختر خودم می دیدم. عجیب احساس می كردم انگار تكه ای از وجود من است.

خدایا! تو داری با من چه كار می كنی؟ واقعاً خودم هم نمی دانم. كاش لااقل به من صبر و تحمل می دادی. كاش لااقل می گذاشتی رها كنم. كاش …


توسط ماهی

فروردین پارسال، بدترین فروردین از سال 68 به این طرف بود.

حداقل خوشحالم که فروردین امسال، به اون بدی نخواهد بود.



ما داریم اسباب کِشی می کنیم.

یک روز می آیی به خانه ای غریبه و بچه گربه ای را بزرگ می کنی و وقتی مادرش ول اش می کند تو مادرش می شوی و کم کم او هم می پذیرد و قبول می کند که شب ها پشت پنجره ات بخوابد و صبح ها با پنجه بکوبد پشت شیشه و تو را بیدار کند. بعد تو می روی سراغ گل های خشک شده ی حیاط، آن قدر آب می ریزی پاشان که جان می گیرند و مادرت حسابی تعجب می کند که چطور این گل های خشک شده، دوباره برگ می دهند.

حالا، هشت ماه می گذرد. من همه شان را رها می کنم و می روم به خانه ای دیگر.



این روز‌ها بین کتاب‌های همیشگی، کتاب داستان بچه‌ها می‌خوانم. واقعاً عالی‌ست. تا آخر عید می‌ خواهم «شِل سیلور استاین» و «رولد دال» بخوانم و حال کنم.



امسال ماهی قرمز نداریم. بهتر.

و عیدتان مبارک! – حالا چند روز زودتر.



کانال ها



کانال 1: یکنواخت

کانال 2: اخبار

کانال 3: برفک

کانال 4: بی معنی

کانال 5: زِر و زِر

کانال 6: خراب

کانال 7 و کانال 8: فیلم های تکراری و خسته کننده

کانال 9: وقت کُشی

کانال 10: «مال شما نیست بچه جان!»

- می آیی با هم کمی گپ بزنیم؟

(شِل سیلور استاین)


by من هستم

خبر کوتاه بود

" اعدام شان کردند "
خروش ِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم ِ خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد ...
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
- چرا اعدامشان کردند ؟
می پرسد ز من با چشم ِ اشک آلود
چرا اعدام شان کردند ؟

عزیزم دخترم !
آنجا ، شگفت انگیز دنیایی ست : دروغ و دشمتی فرمانروایی می کند آنجا
طلا ، این کیمیای خون ِ انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرن های دور
هنوز از ننگ ِ آزار ِ سیاهان دامن آلوده ست
در آنجا حق و انسان حرف هایی پوچ و بیوده ست
در آنجا رهزنی ، آدمکشی ، خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم !
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود ِ زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق ِ زندگی آواز می خواندند
و تا پایان به راه ِ روشن ِ خود با وفا ماندند
عزیزم !
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز !
تو در من زنده ای ، من در تو ، ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران ِ دیگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ِ ماست پیروزی
از آن ِ ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم !
کار ِ دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون ِ شهیدان می دمد امروز
نوید ِ روز ِ آزادی ست
(هوشنگ ابتهاج ) ه. ا. سایه


عجب شعری
واقعا نمیشه در برابرش مقاومت کرد


by مانی آذری
نیم بوسه

آخرین پستم در تهران

امشب برمیگردم ولایتمون

نزدیک ۱۵ روز اونجام

دیروز هی با خودم کلنجار رفتم با محمد تماس بگیرم اگر تهران باشه ببینمش

ولی نتونستم و نخواستم

یه جورایی نمی خواستم موی دماغش بشم

چون مسلما این روزها خیلی کار داره

و سرش حسابی شلوغه


قبل از ظهر آرمین دانشگاه بود

با اون خدافظی کردم

بعد از ظهر هم پویا اومد و جزوه ها رو گرفت و خدافظی کرد

به قول خودش روبوسی ایرونی کرد و رفت


داشتم از بیکاری می پوسیدم که رفیقم گفتش بریم سینما و رفتیم

دوست خوبیه

عینه یه برادر


عصری هم اومدم خوابگاه و اونم رفت خونش


امروز از صبح بیدار شدم

کمی وسیله هامو مرتب کردم

ملافه ها و رو بالشیم رو شستم تا اون گندهایی که نصفه شبا توی این شش ماه زدم تمیز شده باشه

خلاصه امسال هم داره تموم میشه

سالی که فراز و نشیب زیادی داشت

امیدهایی برام زنده شد و امیدهایی مرد

دوستانی رو پیدا کردم که زندگی جدیدی رو برام رقم زدن

امیدوارم سال آتی هم سالی باشه که کاملتر بشم

شادتر باشم

موفق تر باشم

دوستان بیشتری پیدا کنم

باز هم صفا و صمیمیت ببینم

مرام و معرفت رو لمس کنم

خوبی هارو ببینم

بدی ها رو فراموش کنم

عشقم به محمد خالص تر بشه و سازنده تر باشه


امیدوارم توی این سال جدید دیگه محمد پاش درد نکنه

تزش رو تموم کنه

بتونه بره خارج برای ادامه تحصیل

بتونه به اون خانمی که دوست داره برسه

بتونه زندگی شادی داشته باشه

بتونه باز هم منو دوست داشته باشه


باز هم رخصت بده تا خالص شدن برای اون و به روی او رو درک کنم


دیروز آرمین می پرسید اون دوستانی همجنســگرایی که باهاشون گپ میزنی مثل تو عاشق کسی هستن که میخواد زن بگیره

گفتم نه

به شوخی گفت پس خاک بر سرشون توئی ؟!

شاید ظاهرا با این عشق پنج شش ساله یه جورایی خاک بر سرم

ولی گاهی که با خودم فکر می کنم

می بینم عشقم به محمد لذت خاصی داره

آرامش خاصی داره

شاید دوری از محمد برام دردناکه

ولی اگه بتونم خالص شم

اگه بتونم تمنیات خودم رو از عشقم به محمد حذف کنم

لذت وصف ناپذیری برام داره

اینو چون تجربه کردم دارم اینجور به ضرس قاطع میگم


شاید به قول مولانا مشکل من از اونجایی شروع میشه که عقل جزئی رو بکار میندازم و عقل کلی رو بیخیال میشم

کاش به اونجایی برسم که مولانا میگه


چنان در نيستي غرقم كه معشوقم همي گويد

بيا با من دمي بنشين، سر آن هم نمي دارم


دیروز داشتم با خودم فکر میکردم

تحلیل میکردم

من اگه بتونم اون نیازهای احساسی و عاطفیم رو ، از محمد انتظار نداشته باشم

عشقم به اون چه ها که می تونه بکنه


تا همین الانش با این عشق و علاقه ناخالص چه کارها که نکردم و به کجاها که نرسیدم

وقتی با این عشق آمیخته با هوس و شهوت به این ها رسیدم ببین خالص شدن چه طعی خواهد داشت

چه آرامشی خواهد داشت

چند باری دوستانی اعتراض کردند که عشق سازنده ست و زاینده

پس چرا عشقم به محمد برای من فقط غم و غصه داشته

راستش مشکل همینجاست

مشکل اینجاست که من محمد رو خالص نخواستم

همیشه تمنایی ازش داشتم


با واقعیت کنار اومدن به اون معنایی که من نمیتونم با محمد باشم و اون باید بره

فرآیندی هست که کمک میکنه خالص تر بشم


بسیاری اوقات شده که احساسی بدون هوی و هوس به محمد در درونم به وجود اومده

نمی دونی چه آرامشی داره

انگار روی ابرها داری پرواز می کنی


محمد شایسته عشق ورزیدنه

شایسته پرستشه

محمدم

من با تو فهیمدم زیبایی هم خوبه

یک مرد مغرور رؤیایی هم خوبه

من با تو فهیمدم دلبستگی بد نیست

گاهی به آغوش وابستگی بد نیست


from پسر تنهاي خسته

زردی من از تو ، سرخی تو از من
امسال فکر می کنم سومین یا چهارمین سالی باشه که در شب چهارشنبه سوری مطلب می نویسم .
چهارشنبه سوری ... این شب باشکوه که هر سال با شدت بیشتری مورد بی مهری قرار می گیره ... شبی که این قبیله صدها ساله اون رو بهانه ای قرار دادن برای شادی و سرور و استقبال از نوروز زیبا ...
اما افسوس ، که در کشور ما هر سال (که هر روز) فاصله ی صاحبان قدرت با مردم از سال قبل بیشتر میشه . متاسفانه در سال های اخیر برخی افراطیونی که بشکه های نفت به اون ها قدرت جاودانه !!! بخشیده تمام سعی خودشون رو در جهت نابودی سنت های ایرانی به بهانه های پوچ و واهی , به کار بسته اند تا به هر وسیله ی ممکن ( از تبلیغ و به کار گیری بلندگوهای انحصاری و انحراف اذهان عمومی به هر روش ممکن گرفته تا تهدید و ارعاب و صدور فتوا) این جشن زیبا را همچون باورهای خویش امری خرافی جلوه دهند ... و در این امر تا بدانجا گستاخ شده اند که حتی در استقاده از نام زیبای آن ، چهارشنبه سوری (که گویا همچون طلسم وحشتی در جانشان می افکند) نیز خوددای کرده و به جای آن از واژه هایی همچون "شب چهارشنبه ی آخر سال" استفاده می کنند !
اما ظاهرا حماقت این افراطیون آن ها را از تأمل به این نکته باز داشته است که اشتباه ترین کار یک حاکم یاغی گری و سرکشی در برابر رسوم و آیین های جامعه ی خویش است ... اشتباهی که شاهان و ظالمان در تاریخ هزاران ساله ی این سرزمین بارها بدان دست یازیده و
گویی هیچ گاه از آن عبرت نگرفته اند

by حاج پسر

حلقه و تبریک سال نو
یادداشت های من برای او

امروز میخوام براتون از یه شب به یاد ماندنی تعریف کنم و کاری که من و هرمزد کردیم .

سال پیش در چنین روزی به جشن تولد یکی از بهترین دوستامون دعوت شده بودیم ، حدود ساعت 8 بود که به همراه دو نفر دیگه به مهمونی رفتیم ، مهمانی خوبی بود تا اینکه ....

به پیشنهاد من و موافقت هرمزد با معذرت خواهی از دوستمون مهمانی را ترک کردیم و زدیم بیرون . یادم نیست بارون می اومد یا نه !!! به پاساژ پالیزی یا همون اندیشه ابتدای سهروردی رفتیم و گشتی زدیم ... به طبقه زیرین رفتیم و از جلوی مغازه ای رد شدیم که یهو برق انگشتر و دستبند و ... چشممون رو خیره کرد ... یه فکری تو ذهن جفتمون شکل گرفت و با هم عنوان کردیم . به مغازه رفتیم و خواستیم که حلقه هاش رو بیاره تا ببینیم . بیچاره مغازه داره از دست ما گیج شده بود . جفتمون از یک حلقه خوشمون اومد و به فروشنده گفتیم که از این مدل 2 تا داره ؟؟؟؟؟؟ هیچی دیگه حالا یکی بیاد به این پسره حالی کنه که چرا ما حلقه یک شکل میخواهیم !! از یه طرفم داشتیم حلقه رو برای انگشتی تست میکردیم که معمولا (البته به دید عام ) برای عروس و داماد ها معروفه یا همون نامزد بازی ...

خلاصه از اونجایی که همیشه شانس با ما بوده به اندازه جفتمون حلقه خریدیم و به ماشین رفتیم . اول من حلقه رو به دست هرمزد انداختم ، با کلی آروزی خوش و سلامتی و بعد هرمزد حلقه منو به دستم انداخت ... یکی از لحظات شیرینی که همیشه تو خاطرم میمونه بود

یه حس آرامش و تعهدی زیبا ، آرامش در کنار کسی که همیشه برای من عزیز بوده و هست ، آرامش در کنار هرمزدی که هر روز بیشتر دوستش دارم و عشق آتشینم نسبت به اون کم که نمیشه هیچ هر روز بیشتر و بیشتر هم میشه ...

حالا که یک سال از اون روز میگذره خوشحالم . خیلی خوشحالم . این حلقه همیشه دست ما بوده و من فقط زمانی که محرم بودم و میخواستم گرد حرم یار بگردم از دستم خارج کردم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر