۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

march 14

دلتنگی



نمی دونم چی شد که دلم برای اینجاتنگ شد
دلم خواست که باز بیام و گه گاه سری به اینجا بزنم
چه بهانه ای بهتر از نوروز؟
بالاخره یک دیکتاتوری کامل یک رسانه ی ملی هم می خواد دیگه

Private solitude

نمی دانم چطور باید بگویم. اولین باری نیست که نمیدانم و نمی توانم منظورم را حالی تان کنم. شاید دلیل سکوت های من که آزارتان می دهد همین باشد. من بلد نیستم طوری حرف بزنم که بفهمید. چه انتظاری می توانم داشته باشم وقتی حرف نمی زنم یا طوری حرف میزنم که شما نمی فهمید، علم غیب که ندارید یا پشت ذهن من را که نمی بینید. باز به شما حق می دهم گلایه کنید که امید روز به روز منزوی تر می شود. باور کنید نه به این خاطر است که دلم بخواهد از شما دور بمانم یا این را به خاطر کسی بخواهم. اصلا هیچ فکری پشت این انزوا خواهی نیست. نیازی هم نیست. وظیفه یا اجباری هم نیست. این اتفاق می افتاد چون قسمتی از من این تجربه را می خواهد. الان جایی ایستاده ام آن قدر دور از دوست ها و خانواده ام که اگر سعید دستم را رها کند، میتوانم بنویسم: تنها هستم. فکر نمیکنم کسی این تنهایی را بفهمد، چیزی است شبیه حرف هایم

گل ِ بارون

مگه زیباترم می شد
به گوشم قصه ی بارون…

همون که راهی ام می کرد
تن ِ خیس و تب ِ شبگرد

چرا زیباترش کردی
بشینه با تو رو لبهام؛
نباشی اون ور ِ شیشه،
نباره بوسه رو دستام

من از روزای ِ آغوشت
شب ِ بارونی مو می خوام
من از روزای ِ آغوشت
شب ِ بارونی مو می خوام

مگه محرم ترم می شد
لبی جز قطره ی بارون
بدونه نقشه ی تن رو
رگای ِخواب ِ دل تنگو

نگیره از دلم آتو
همیشه،
جز شب ِ بستر؛
اگه چتری به روش وا شه
بخونه با تو عاشق تر

ببین بارون بدون ِ تو
شده مثل ِ گل ِ پر پر
ببین بارون بدون ِ تو
شده مثل ِ گل ِ پر پر



by bayut


چهارشنبه سوری مبارک باد





منشأ وزمان پيدايش چهارشنبه سوري دقيقاً مشخص نيست. اما در ايران باستان، روز چهارشنبه آخر سال نحوست داشته است و براي رفع نحوست، آتش را كه مظهر فروغ ايزدي بوده است روشن مي كردند و از روي آن مي پريدند.

باورود اسلام به ايران تا قبل از انقلاب اسلامي، اين مراسم پابرجا ماند؛ چون آتش در اسلام جزو مطهرات است و هرچيز ناپاكي كه در آتش بسوزد پاك و طاهر مي شود. از طرفي، اعراب هرچهارشنبه را نحس مي دانند و نحوست اين روز را به وسيله ي افروختن آتش رفع مي كنند. پس از انقلاب اسلامي و به ويژه در دوران جنگ هشت ساله    ي ايران و عراق كه برگزاري عروسي نيز به نوعي مذموم بود، اين سنت ديرينه، به مدد تبليغات منفي، رفته رفته كمرنگ شد و امروزه آنچه درشهرهاي بزرگ ايران، به خصوص تهران در اين شب انجام مي  گيرد بيشتر به جنگ و نزاع شبيه است تا سور و شادي.

جشن چهارشنبه سوری به همراه ديگر آيين آن با گوناگوني و زیبایي بسيار و آواز و ترانه های شادی بخش و بزم و پایکوبی در همه سرزمین ایران بزرگ از چند هزار کیلومتری کردستان تا چین برگزار می شود. گستره برگزاری این جشن، نشان از شكوه و پايندگي فرهنگ كهن اين بوم دارد.

« واژه جشن از کلمه « یسنه» آمده که ریشه اوستایی دارد و به معنی ستایش کردن است . بنابراین معنی واژه جشن، ستایش و پرستش است . هدف از برگزاری جشن ها در ایران باستان ، ستایش پرودگار ، گردهمایی مردم، سرور و شادی، داد و دهش و بخشش به بینوایان و زیردستان بوده است»(2).



سور (sur ) واژه ای پهلوی است که به معنای : مهمانی، بزم، جشن، جشن عروسی آمده است. و " سوری" نیز به معنای : گل سرخ رنگ، رنگ سرخ ، شادی و چیزی که به رنگ سرخ باشد مورد استفاده قرا گرفته است. پس چها رشنبه سوری را می توان یک جشن و شادی دانست که با سرخی همراه است و این سرخی همان آتش است. اما اگر بپذیریم که چهارشنبه سوری همان جشن سوری است و جشن سوری به معنای ستایش آتش؛ نباید این ترکیب ما را به اشتباه بیاندازد که مردم آتش را به عنوان خدا ستایش می کردند. همانطور که پیش تر گفته شد هر چیز خوبی به خدا نسبت داده می شود و دراین میان روشنایی آتش که مهم ترین نقش را در زندگی بشر بازی می کند ، نشانی از حضور خداوند است. اگر بخواهیم برای این نوع ستایش مثالی ذکر کنیم می توان به ستایش کعبه که قبله مسلمانان است اشاره کرد. آیا مسلمانان در کعبه به ستایش سنگ می پردازند یا به ستایش خداوند؟. بدون شک کعبه مکانی روحانی است که انسان را به یاد خدا می اندازد و انسانی که به سوی آن سجده می کند، نه برای سنگ که برای بزرگی خداوند به خاک افتاده است . توجه به آتش و احترام به آن نیز برای انسان ایران باستان چنین بوده است و هم اکنون نیز در بسیاری از ادیان ، روشن کردن آتش پیش از نیایش مرسوم است که می توان برای مثال به « روشن کردن شمع» در مکان های مقدس اشاره کرد. پس جشن سوری یا چهارشنبه سوری مراسمی است که مردم در کنار آتش به شادی می پردازند و این شادی نوعی ستایش و سپاس از خداوند است که با پایان دادن به زمستان و تولد بهار و سبزی به آنها زندگی تازه می بخشد.



ريشه واژه:

چهار شنبه سوری از دو واژه "چهارشنبه" پايان سال و واژه "سوری" كه همان "سوريك" پهلوي و به چم معنی سرخ است ساخته شده است و روي هم رفته به چم چهارشنبه‌ سرخ است.



پيشينه و سرچشمه:

به باور نيكان ما در پنج روز مانده به پايان سال فروهر مردگان براي سركشي بازماندگان خود به زمين فرود می آيند و در پايان شب سال كه پايان جشن گاهان بارهمسپهمديم است و پسان (بعداً) بازنمود خواهد شد، بر روي بام رفته و فانوسی به لبه بام خود می گذاشتند كه تا بامداد روشن است. سپيده دم بر روی بام می رفتند و آتش افروزی آغاز مي شد كه با نوای اوستا در هم مي آميخت. اين آيين با دميدن نخستين پرتو خورشيد پايان می پذيرفت و نوروز آغاز می شد. گويا آيين آتش افروزی شب جشن چهارشنبه سوری از آتش افروزی زرتشتيان يا ايرانيان باستان در شب پايان سال سرچشمه گرفته شده است ولی آيين آن با آيين شب پايان سال بسيار ديگرگون است.



چرا چهارشنبه پاياني سال

ديدگاه های گونگون درباره برگزيدن شب چهارشنبه برای اين آيين:

در ايران باستان خريد نوروزي همچو آينه، كوزه و اسپند را از چهارشنبه بازار فراهم مي‌كردند. بازار در اين شب چراغانی و زيور بسته و سرشار از هيجان و شادمانی بود و خريد هر كدام هم آيين ويژه اي را نويد می داد. شايد جشن شب چهارشنبه سرچشمه از چهارشنبه بازار دارد.

نخستین و کهن ‌ترین نسكی (کتابی) که در آن نام چنین آتش ‌افروزی آورده شده است، "تاریخ بخارا" نوشته ابوبکر محمد بن جعفر نرشخی است، ولی در آن نامی از زمان برگزاری جشن آورده نشده است، ولي گزاره "هنوز سال تمام نشده بود" و نیز "شب سوری" آمده است.

دومین نوشتار کهن که نام جشن چارشنبه ‌سوری را مي آورد، شاهنامه فردوسی در سرگذشت سردار دلير ايران، بهرام چوبینه است. ولي چرا چهارشنبه؟

بشد چارشنبه هم از بامداد بدان باغ که امروز باشیم شاد

...

ز جیهون همی آتش افروختند زمین و هوا را همی سوختند



برگزاری آيين جشن چهارشنبه سوري:



پسين (غروب) بوته‌ها را به شمار سه یا هفت کوپه آتش به نماد "پندار نیک"، "گفتار نیک" و "کردار نیک" و یا هفت امشاسپند "هرمزد"، "وهومن"، "اردیبهشت"، "شهریور"، "سپندارمذ"، "خورداد" و "امرداد"، روی هم مي‌ گذارند و هنگامی كه خورشيد فرو مي نشیند، آن را بر مي ‌افروزند تا آتش سر به آسمان كشيده جانشين خورشيد شود. آتش مي‌تواند در بيابان‌ها يا رهگذرها يا در خرند (حياط) و بام خانه‌ها افروخته شود.

هنگامي كه آتش گُر ‌كشيد از رويش مي‌پرند و ترانه‌هايی كه در همه‌ آنها نشان از تندرستي و بارآوری و پاكيزگی است، مي‌خوانند:

"سرخی تو از من و زردی من از تو" كه در اينجا سرخی آتش نماد تندرستی و شادابی و روشنايي است و زردی نماد بيماری و اندوه و سستی است.



آتش چهار شنبه سوری را خاموش نمي‌كنند تا خودش خاكستر شود. سپس خاكسترش را كه سپند (مقدس) مي دانند، كسی گرد آوري مي كند و بی آنكه پشت سرش را نگاه كند، سر نخستين چهار راه مي ريزد‌. در باز گشت، باشندگان خانه از او مي‌پرسند:

كيستی؟

مي‌گويد: منم

از كجا مي ‌آيي؟

از اروسی (گوشزد: واژه اروسي اوستايي است كه به عربي رفته و عرب ها آنرا به گونه عروسي می نويسند)

چه آورده‌اي؟

تندرستی

آيين چهارشنبه سوری تنها به آتش افروزی بسنده نمی شود، خانه تکانی پیش از چهارشنبه سوری، خریدن آیینه و کوزه نو، خرید اسپند دانه، چراغانی، فراهم كردن و خوردن آجیل هفت مغز، کوزه شکستن، فال گوش ایستادن، فال کوزه، ریختن آب به گوشه و کنار خانه، به بيابان رفتن در روز چهارشنبه سوری، تخم مرغ شکستن، شال اندازی، كفچه (قاشق) زنی، گره گشایی از بخت دختران با بستن كوپله (قفل) به گردن، نشستن روی چرخ کوزه گری، شکستن گردو، گفتن آرزوها به آب روان، فریاد زدن خواسته ها در چاه كهن، ياري خواستن از "چهارشنبه خاتون"، رنگ کردن خانه با گِل هایی به رنگ آبی و زرد، پختن آش ویژه چهارشنبه سوری و ....

بوته افروزی

در ايران رسم است كه پيش از پريدن آفتاب، هر خانواده بوته هاي خار و گزني را كه از پيش فراهم كرده اند روي بام يا زمين حياط خانه و يا در گذرگاه در سه يا پنج يا هفت «گله» كپه مي كنند. با غروب آفتاب و نيم تاريك شدن آسمان، زن و مرد و پير و جوان گرد هم جمع مي شوند و بوته ها را آتش مي زنند. در اين هنگام از بزرگ تا كوچك هر كدام سه بار از روي بوته هاي افروخته مي پرند، تا مرگ ضعف و زردي ناشي از بيماري و غم و محنت را از خود بزدايند و سلامت و سرخي و شادي به هستي خود ببخشند. مردم در حال پريدن از روي آتش ترانه زیر را می خوانند.

زردي من از تو ، سرخي تو از من

غم برو شادي بيا ، محنت برو روزي بيا

اي شب چهارشنبه ، اي كليه جاردنده ، بده مراد بنده



هر خانه زني خاكستر را در خاك انداز جمع مي كند، و آن را از خانه بيرون مي برد و در سر چهار راه، يا در آب روان مي ريزد. در بازگشت به خانه، در خانه را مي كوبد و به ساكنان خانه مي گويد كه از عروسي مي آيد و تندرستي و شادي براي خانواده آورده است.
در اين هنگام اهالي خانه در را به رويش مي گشايند. او بدين گونه همراه خود تندرستي و شادي را براي يك سال به درون خانه خود مي برد. ايرانيان عقيده دارند كه با افروختن آتش و سوزاندن بوته و خار فضاي خانه را از موجودات زيانكار مي پالايند و ديو پليدي و ناپاكي را از محيط زيست دور و پاك مي سازند. براي اين كه آتش آلود نشود خاكستر آن را در سر چهارراه يا در آب روان مي ريزند تا باد يا آب آن را با خود ببرد.


مراسم کوزه شکنی

مردم پس از آتش افروزي مقداري زغال به نشانه سياه بختي،كمي نمک به نشانه شور چشمي، و يكي سكه دهشاهي به علامت تنگدستی در كوزه اي سفالين مي اندازند و هر يك از افراد خانواده يك بار كوزه را دور سر خود مي چرخاند و آخرين نفر ، كوزه را بر سر بام خانه ميبرد و آن را به كوچه پرتاب مي كند و مي گويد: «درد و بلاي خانه را ريختم به توي كوچه» و باور دارند كه با دور افكندن كوزه، تيره بختي، شور بختي و تنگدستي را از خانه و خانواده دورمیکنند زیرا می گويند که فروهرها از کوزه نو دیدن خواهند کرد و آب پاشيده شده، نشان روشنايی در خانه است. در زمان ساسانیان به جای آب، سکه هایی را درون کوزه می انداختند و آن را از پشت بام به زمین پرتاب می کردند براي اينكه روزی و فزوني برای آنان فرستاده شود

فال گوش نشینی

غروب زنان و دخترانی که شوق شوهر کردن داردند یا آرزوی و زیارت و مسافرت مانند دختران دم بخت يا زنان در آرزوی فرزند شب چهارشنبه نیت می کنند و از خانه بیرون می روند و در سر گذر یا سر چهار راه كه نماد گذار از دشواري ها بود مي‌ايستادند. گوش به صحبت رهگذران می سپارند و به نیک و بد گفتن و تلخ و شیرین صحبت کردن رهگذران تفال می زنند اگر سخنان دلنشین و شاد از رهگذران بشنوند رسیدن به مراد و آرزو را در سال نو ممکن خواهند . بدرستي آنها از فروهر‌ها مي‌خواستند كه گره كارشان را با كليدی كه زير پا داشتند، بگشايند

آش چهارشنبه سوری

خانواده هایی که بیمار یا حاجتی داشتند برای بر آمدن حاجت و بهبود یافتن بیمارشان نذر می گردند و در شب چهار شنبه آخر سال «آش ابودردا»یا «آش بیمار »می پختند و آن را اندکی بیمار می خوراندند و بقیه را هم در میان فقرا پخش می کردند.

تقسیم آجیل چهارشنبه سوری

زنانی که نذر و نیازی می کردند در شب چهار شنبه آخر سال آجیلي از هفت مغز مغز و ميوه خشكك به نماد هفت امشاسپندان درست شده و آن را در سفره چهارشنبه سوری می گذارند تا همه خانواده برای شگون و تندرستی از آن بخورند و امروزه آجیل چهارشنبه سوری جنبه نذری اش را از دست داده و از تنقلات شب چهارشنبه سوری شده است

حدود بيست و چند سال پيش، شب چهارشنبه ي آخر سال مراسم متنوعي داشت كه در استانهاي مختلف به اشكال گوناگون صورت مي پذيرفت و اكنون نيز برخي از آن رسوم در بعضي از استانهاي ايران برگزار مي شود كه در اين نوشته به برخي از آنها اشاره شده است:

1- استان آذربايجان شرقي
تبريزي ها در شب چهارشنبه سوري به روي هم آب يا گلاب مي پاشند و معتقدند آب پاشيدن، زندگي را با سعادت قرين مي كند. از ديگر رسوم ضروري اين شب، فرستادن خُنچه از منزل داماد به منزل عروس است. در اين خنچه معمولاً ميوه،شيريني، گلدانهاي پرگل، ماهي و خلعت(پارچه) براي خانواده  ي عروس و خود عروس گذارده مي شود. دختران دم بخت تبريزي هنگام پريدن از روي آتش مي خوانند:
« بختم آچيل چهارشنبه» يعني: چهارشنبه! بختم را بازكن

by adab-nameh

آدم آهنی کی میخوای آدم بشی؟ادب نامه
اصلا بیا فرصت نداشته بشیم؛

به موقع نرسیم؛

دیر کنیم.

مگه چی می‌خواد بشه؟

این متن بالا آخرین پست از وبلاگ آدم آهنی هستش.

دیروز خوندم و بنظرم آمد که تذکر بدم که دوست خوبم

این که نوشتی چیه؟ یک خبر یک گزارش؟ درخواست؟

چیه واقعا" و جالب اینکه یه عده آدم عاقل و نیمه هشیار

برای این چرندیات کامنت هم میزارن. کاش قبل از اینکه هر

چیزی ازهر حالی رو بنویسی چند ثانیه فکر می کردی که

چه کاری داری می کنی. البته این رسم کامنت جواب کامنت

برای اونهایی که واسه اون مزخرفات کامنت میزارن صدق میکنه

چون نیازمند کامند تو برای چرندیات خودشون هستن.بای بای


هم آوا ، مرز تازه سابق
رسول معین


سال داره تموم می شه... دل و دماغی برای نوشتن ندارم ، خودم را به چیزهای
پیش پا افتاده سرگرم یم کنم تا فکرم به جاهایی که نباید سر نکشه اما مگه
می شه؟
این آخرین روزهای سال یادآوری دوباره می کند برای تغییر ... اما آنقدر
انرژی ندارم که بخواهم تغییر را جدی بگیرم ... شاید فردا ...
بگذریم.
امشب آخرین شب چهارشنبه - همون چهارشنبه سوری- خودمونه ... ، می خواستم
درباره ی چهارشنبه سوری هم مطلبی بنویسم و تحلیلی بکنم! چه خودموتحویل
گرفتم!!!
برای همه شادی و سلامتی فروزان و شعله ور را از اورمزد می طلبم.



درده همجنس

پایان جاده
تعطیل شد

اخر جاده منم رسید

عیدتون مبارک

به سوى قبله عاشق نماز بايد كرد

نسيم قدس به عشاق باغ مژده دهد

كه دل ز هردو جهان بى نياز بايد كرد


كنون كه دست به دامان سرو مى نرسد

به بيد عاشق مجنون، نياز بايد كرد

غمى كه در دلم از عشق گلعذاران است

دوا به جام مى چاره ساز بايد كرد

يا مقلب القلوب و الابصار يا مدبر الليل و النهار يا محول الحول و

الاحوال حول حالنا الا احسن الحال

همینو بگم نمیدونم

اما نسان قابل تغییره

و اینکه الان هیچکس برام

نمونده جز خدا و یه ندایه

درونی بهم میگه که

شامل یک احساسه

که عشقمو فراتر ببرم

و فراتر از انسانهای فانی

و دنیای فانی .الان فقط

خدا رو دارم که قربونش

برم اگه این مدت نبود

شاید ........ولی هر چی

هست یه حس

و احساس خوبی دارم

فک نکنم کسی بدونه

چی میگم ولی خوشحالم


که تنهام و معنای خالقم

اونی که درستم کرده رو

فهمیدم من این مدت

نابینا بودم ولی ازش

ممنونم که چشامو

بهم برگردون چشم باطن

نه چشم سر که تو

وجوده تک تک ما هاست

خدا جونم ممنونم دیگه

هر چی تو بگی



دوئــــــــــــــــــــــلو

مناجات نیماد با خدا در آخرین روزهای سال


خداوندا ياري ام ده تا امسال از شك و ترديد رها باشم . ياري ام ده تا جسمم را به وجداني ارزان نفروشم و روحم را رايگان به جاعلان عشق هديه نكنم . خداوندا در اين لحظات از تو ميخواهم ياري ام كني تا بكوشم زندگي داشته باشم با كمترين دروغ ، با كمترين ريا و با كمترين وسوسه . ياري ام ده تا پاك كنم دلم را از هوس و لبريز كنم از آرامش ، پاك شوم از كينه و لبريز شوم از بخشش ، پاك شوم از تبعيض و لبريز شوم از عدالت ، ياري ام ده تا كسي را بخاطر جنسيت اش ، بخاطر انديشه اش ، بخاطر طرز زندگي اش نيازارم . ياري ام ده كه بياموزم همه و همه چه همجنس – گرا باشند يا نباشند ، چه مرد باشند و چه زن ، چه ديندار باشند و چه بي دين ، چه سياه باشند و چه سپيد ، انسانند و آزاد . ياري ام ده كه باور كنم حيوانات هم مي توانند آرزو داشته باشند و عاشق باشند و چشم به راهي داشته باشند كه نگرانشان باشد . ياري ام ده تا نيازارم دلي را با سخني ، پنداري يا كرداري . ياري ام ده تا درون را ببينم و از مسخ چشم ها و غمزه ابروها رها شوم . ياري ام ده كه هم به جسم خودم و هم به جسم هم نوعانم احترام بگذارم و حرمت رابطه ها را نگاه دارم و خطايي نكنم كه در برابرت آبرويم بريزد . خداوندا مرا آنگونه آفريدي كه هم جنس ام را براي شراكت زندگي و عشق و رابطه برگزينم ، حال مخالفان انديشه ام را ياري ده تا اين حس كه تو در من گذارده اي را بفهمند و بياموزند تو هرچه مي آفريني نيك است و نيكو . خداوندا قسم ات ميدهم به قلمي كه در دست دارم و به حرمت آبي كه سر سفره هفت سين ميگذارم ، تمام هم حس هاي مرا در پناه خودت نگاه دار و به تنهايي شان شريك و به شريكشان عشق و به عشق شان زندكي و به زندگي شان آرامش و به آرامش شان بركت عطا بفرما .

سال تان پیشاپیش پر لبخند ...



سعید پارسا

کامینگ اوت

تو این چهار ماهی که یک روز در میون می بینمش ، خیلی با هم صمیمی شدیم. همکارمه، تو رستوران همیشه داریم می خندیم. ایرانیه مدتی فرانسه بوده، یه مرد و سی و چند ساله که سفیدی موهاش و قایم میکنه. بزرگترین آرزوش اینه که بتونه با یه دختر خیلی جوون بلوند دوست بشه. عادت داریم همیشه جمعه ها بعد از کار می ریم یه باری می شنیم یه پارچ آبجو می زنیم و اون درددل می کنه و من گوش می دم و هر دختر جوون بلوندی که می بینه میگه این خیلی خوبه کاش بتونم باهمین دوست بشم و از من نظر می خواد. به ش گفتم که من از بلوند خوشم نمیاد. “پوست سبزه و چشمای قهوه ای- فقط-”

جمعه چند هفته پبش رفتیم یه بار که یه بارتندر مو مشکی سبزه به واقع زیبا داشت، گفت “این دختره خیلی خوبه چرا نمیری باهاش حرف بزنی؟” گفتم دو سه تا چیز کم داره که تایپم شه. گفت “مثلن چی؟” گفتم “سینه ش مو نداره، ریش هم در نمیاره…”

دهانش و انقدر باز کرده بود که تجسم کردم الان راحت کله ی من توش جا میشه. ادامه دادم” آره من گی ام و این تیکه ها ارزونی خودت”

الان خیلی باهاش راحت ترم. حتی واسه ش دردل هم می کنم.

پانوشت: این مطلب برای سه ماه پیشه که هنوز تو رستوران کار می کردم.

شبدیز

title unknown


بر در و ديوار قلبم نوشتم

ورود ممنوع

عشق آمد و گفت: بيسوادم

صفحات خالی

تمام برنامه ام برای چهارشنبه سوری سبز به هم خورد

خدایا! تمام برنامه هایم برای چهارشنبه سوری سبز به هم خورد. الان از فرط اعصاب خوردی واقعاً نمی دونم چه كار كنم.

كلی نقشه كشیده بودم و برنامه ریزی كرده بودم. تصمیم گرفته بودم بروم جلسه و بعد یواشكی از راه جلسه بروم توی خیابونها ببینم چه خبره. من خودم را برای همه چیز آماده كرده بودم. برای كتك خوردن و حتی مرگ. در هیچ زمانی از زندگیم اینقدر نسبت به مرگ آمادگی نداشتم. واقعاً می خواستم بروم كه بمیرم. یا شاید هم نمیرم. بروم و اوضاع و احوال را ببینم. بروم ببینم مردم چه كار می كنند و یك گزارش تهیه كنم.

من اصلاً شرایط روحیم برای برگزاری جشن چهارشنبه سوری مناسب نیست و ما درست همین امسال، بعد از شاید 7-8 سال، تصمیم گرفته ایم فردا شب برویم باغ؛ همان باغی كه هرسال مادرم می گفت آنجا نمی رویم. گفتم: آخه ما كه هیچوقت نمی رفتیم و مادرم جواب داد: خوب اشتباه می كردیم. مادر من اصلاً امسال به خاطر بعضی از مسائل حاضر نبود در هیچ جمعی حاضر شود و حتی یكسال بود توی یك مهمونی كوچیك فامیلی هم شركت نكرده بود و درست همین فردا شب تصمیم گرفته برود باغ. ما اصلاً هیچ وقت چهارشنبه سوری جائی نمی رفتیم و درست همین امسال تصمیم گرفته ایم برویم بیرون. خدای من چرا اینطور شد؟

یادم به حرفهای پست قبلیم افتاده. من برای مرگ آماده بودم اما انگار واقعاً زمان مرگ من فرا نرسیده. شاید فعلاً قرار نیست كسی من را بكشد. شاید قرار نیست من كتك بخورم. خدایا واقعاً اعصاب من را به هم ریختی. من می دونم كه دوازده فروردین جرأت ندارم بروم بیرون. معلوم هم نیست آن موقع درچه وضعیتی و كجا باشم. من درست فردا شب شهامت بیرون رفتن داشتم و تو این فرصت را از من گرفتی. كل آپارتمان ما خالی می شود و كسی به من اجازه نمی دهد تنها در خانه بمانم وقتی هیچكس نیست. هیچ دلیلی هم نمی توانم برای ماندن بیاورم.

امشب یك دختر كوچولوی خیلی بامزه و دوست داشتنی دیدم. چه بچهء نازی بود! امشب همینطور به بچه های كوچولو نگاه می كردم. گفتم خدایا چرا من را نمی بری؟ آیا تصمیم داری به من یكی از این دختر كوچولوهای زیبا و دوست داشتنی بدهی؟ اما هیچوقت به اندازهء آن شب توی جلسه كه آن دختر كوچولو را دیده بودم حس نكرده بودم كه بچه ای به من تعلق دارد. آن شب واقعاً انگار آن دختر بچه دختر من بود. با اینكه دختر امشبی خیلی خوشگل تر و بامزه تر و شاد تر و شاید حتی خوش اخلاق تر بود، اما من آن دختر بچهء توی جلسه را دختر خودم می دیدم. عجیب احساس می كردم انگار تكه ای از وجود من است.

خدایا! تو داری با من چه كار می كنی؟ واقعاً خودم هم نمی دانم. كاش لااقل به من صبر و تحمل می دادی. كاش لااقل می گذاشتی رها كنم. كاش


شروعی دیگر

by علیرضا

سلام ،علیرضا هستم و به خواسته دوست عزیزم یعنی نویسنده اصلی این وبلاگ من هم از این به بعد گه گاهی می نویسم.
موضوع برای نوشتن تو ذهنم زیاد دارم اما خیلی وقته که دستم به قلم نرفته،آخه قبلنا زیاد می نوشتم ،حتی کاغذ واسه نوشتن کم می آوردم و از دفترهای درسیََم ورق قرض می کردم.امّا درس و دانشگاه و مشغله های دیگه باعث شد یه مدتی از نوشتن فاصله بگیرم به حدی که دفتر خاطراتم باطریش تموم شد و عقربه هاش ایستاد.تا اینکه دوستم لطف کردو این فرصتُ برام فراهم کرد تا دوباره بنویسم.
الان قصد دارم درباره چیزی حرف بزنم که برام مهمترین هست تو زندگیم....وجودی که منو آفرید ...خُدا
همه ی ما به خالقمون و اینکه کیه و چطور ما رو آفرید فکر کردیم حتی وقتی 5 ، 6 سالِمون بود،اون موقع ها چیزهایی از مادر و پدر و معلم هامون درباره خُدا شنیدیم که ما رو بیشتر به فکر فرو می بُرد....گاهی به نتیجه ای نمی رسیدیم و شور شوق کودکانه باعث می شد از فکر کردن دست برداریم و مشغول بازی بِشیم.
یادمه وقتی خیلی سِنَم کم بود فکر می کردم خُدا یه دایره خیلی بزرگه ...راستش هر چی که خوب بود تصوری دایره وار و بدون ِ زاویه ازش داشتم.قدرت ِ حفظِ خاطراتم خیلی زیاده...یادمه وقتی مهد کودک می رفتم بعضی اوقات با دوستامون در مورد خدا حرف می زدیم؛یه پسره میگفت
خُدا یه جای ِ خیلی سیاه هستش که اونقدر اونجا سیاه ِ هیچکس خُدا رو نمی تونه ببینه! یکی میگفت خُدا شبیه ِ یه مگس ِ خیلی بزرگه...و خیلی نظرات ِ دیگه که محصول ِ خیالبافی خود ِ بچه ها یا تصّوراتِ والدینشون بود.منم به بچه ها حرفای ِ مادر و پدرم ُ می گفتم،اینکه وقتی میگیم خُدا بزرگه منظور ابعاد و اندازش نیست بلکه بزرگی ِ اراده و قدرتش و مهربونیشه! اینکه وقتی میگیم دیده نمیشه به خاطره اینه که جسم نداره!
......از اونجایی که ما انسان هستیم و علاوه بر روح جسمی داریم که اونو بیشتر از روحمون درک می کنیم،برای ِ هر چیزی که فعل ، اختیار ، اراده و قدرت داشته باشه چیزی شبیه جسم برای اون قایل می شیم؛ پس اینکه گفته میشه خدا بدون جسم هست و دیده نمیشه ،طبیعی هست که خیلی آدما به خدا اعتقادی نداشته باشند.امّا خیلی ها هم با این وجود به خدا اعتقاد دارند چون در وجودشون حسِش کردن ، حالا هر کسی به نحوی....یکی با شفا پیدا کردن از یه بیماری نا علاج، یکی با موفقیت تو زندگیش ....یکی با مردن و دوباره زنده شدن....و...
و من خُدا رو در تمام ِ لحظه های زندگیم و در تک تکِ اجزای اطرافم حس کردم....فاصله؟ فکر نکنم فاصله زیادی با من داشته باشه،خیلی هم نزدیکه ،نزدیک ترین جا ....تو قلبم....چطور می شه که وجود نداشته باشه؟؟ وقتی بهِش فکر می کنم اشکی از دریاچه قلبم به جریان می اُفته و از دریچه ی تنگ و باریکِ چشمم جاری میشه،اون اشک اونقدر گرم و سوزان ِ که می شه گرمای ِ عشق ِ خدا رو حس کرد و چه چیزی شیرین تر از داشتن ِ این حس....! چه بسا این حس خیلی زیبا تر از دیدن ِ بصری خداست.هیچ کس نمی تونه این حس ِ فوق العاده ُ به دیگری منتقل کنه جز خود خُدا.
قبل از اینکه بنویسم سرم به شدت درد می کرد ونمی دونم چطوری دستم به نوشتن رفتُ از خدای مهربونم دارم می نویسم ،حتی سر دردم هم خوب شد ....حتی فکر کردن به خُدام شفای منه ....خُدایا حرف هام درباره تو و با تو هیچ وقت تمام نمیشه....دوسِت دارم.
علیرضا


فقط خدا


آخرین آپ سال 88
سلام

یه سلام میشه بهاری

به همه ی دوستای بهاری

امیدوارم حال همتون خوووب خوووب خوووب باشه

و روزای آخر سال ۸۸ رو با خوووووووبی سپری کنید

این آخرین آپ من تو سال ۸۸ هست

سال ۸۸ هم داره با همه ی خاطراتش تموم میشه

با تموم خنده ها و گریه هاش

باتموم خوبی ها و بدی هاش

و۳۶۵ روز دیگه هم داره به کوله بار خاطراتمون اضافه میشه

۳۶۵ روزی که دیگه هیچ ووقت بر نمیگرده

حتی اگه .....

بگذریم

خلاصه ی زندگی من تو سال ۸۸

۵ اردیبهشت ۸۸

روزی که خدا بهم توفیق داد یه کار خیلی مهم انجام بدم

کاری که هنوزم که هنوزه تاثیرش تو زندگیم هست

۲۰ خرداد ۸۸

بد روز زندگیم

روزی که فرداش امتحان زبان فارسی ترم داشتم ولی اصلا نخوندم

حالم خیلی خراب بود

از درد کشیدن عزیز ترین فرد زندگیم (بابام ) عذاب میکشیدم

و فقط گریه میکردم

کلیه اش درد میکرد

۷ شهریور ۸۸

روز تولد شناسنامه ایم

بهترین روز زندگیم

روزی که یه کادوی مهم گرفتم که کلی خوشحالم کرد

بزرگ نبود ولی ارزشش زیاد بود

۱۲ آبان ۸۸

روز تولدم

تولدی دیگر

تولد شناسنامه ای نبود و لی خودما شناختم

خدامو شناختم

خوندن اون کتابا

گریه هام

و بعدشم رسیدن به خدا

رسیدن به اوج

و تولدی دیگر

۸ بهمن۸۸

روزی که مهسای گلمو دوباره دیدم

روزی که بازم عاشقش شدم

این وقایع مهم زندگیم تو سال ۸۸ بود


امروز مدرسه تعطیل شد

خودمون تعطیل کردیم

از موقعی که رفتیم کلاس در حال لهو و لعب بودیم

خیلی فاز داد

آرزو ها (۳ تاشون ) همش وسط بودن

مریم میخوند

شقی دف میزد

بعدشم رفتیم اسپیکر ای مدرسه رو گرفتیم و حالا برقص و کی نرقص

آخر سرم محمود ( آرزو ) رو کردیم داماد

واااااااای خداییشم کپ پسراست

پسر بود خوشکل تر بود (الهی )

اون یکی آرزو شد عروس

یکی از بچه ها یه تیکه حریر و تو ر آورده بود + گلای راحیل

یه لباس عروسی واسش درست کردیم

توووووووووووووپ

اووون یکی آرزو هم عاقد

وااااااااااای که چقد فاز داد

سفره ی عقد واسشون انداختیم

حلقه کردن دست هم

و به جای عسل سمنو گذاشتن دهن هم

خیلی فاز داد

بعدشم سفره هفت سین انداختیم

اونم دوتا

هر دو تاشم ناز شد

کلی عکس گرفتیم

پری هم که تخصص داره تو گاو کشیدن روی مانتوی هممون گاو کشیده بود

خیلی باحال

بعدشم آرزو

پشت مانتوی یچه ها حروف ilove you رو نوشته بود

و بچه ها کنار هم ایستادن و عکس گرفتن

خیلی خوشکل شد

خولاصه

روز تووووپی بود

بعدشم رفتیم حیاط و آب بازی

همه ی دبیرا به کارامون میخندیدن

تو حیاط قطار شده بودیم

شقایق اون جلو دف میزد

مام پشتش میدومییم

بعدشم وسط حیاط دایره شدیم و بزن و برقص

جای تشکر داره از مدیر که که امروز مدرسه نبود و ما آزاد بودیم

بزن کف قشنگه روووووووووووووووووووووووووووووو

آخر سرم دیگه همه خسته وسط کلاس که یکی از بچه ها گفت دفتر گفته میتونین برین خونه !

همه جیغ

بعدشم بوس بوسی و .................

اومدیم تو کوچه دس زدن

و خوندن

کلا حال میکنین ما چه باحالیم

ریاضیا هم کلاسشونو رنگ کردن

خیلی زشت شده

ما چیزی بهشون نگفتیم

شمام هیچی نگین

گناه دارن

خراب کردن کلاسو رفت

بیخیال

خیلی حرف زدم

دیگه ......

دوستای گلم

موقعی که سر سفره ی هفت سین موقع تحویل سال

دارین تند تند آرزو هاتونو واسه خدا میشمارین

اون ته ته دلتون منو هم یاد کنید

یه مشکل بزرگ دارم

دعا کنید حل بشه

که ...................

منم واستون دعا میکنم

همتونو دووووووست دارم

امیدوارم سال خوبی رو شروع کنین

بعد از عید میام

خنده ات از ته دل

گریه ات از سرشوق

و دلت خانه ای از مهرو صفا

در پناه کسی که پناه هر لحظه ی بی کسی های ماست

یا علی مدد


من هستم

خبر کوتاه بود: اعدامشان کردند

خبر کوتاه بود : - " اعدام شان کردند "
خروش ِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم ِ خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد ...
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
- چرا اعدامشان کردند ؟
می پرسد ز من با چشم ِ اشک آلود
چرا اعدام شان کردند ؟

عزیزم دخترم !
آنجا ، شگفت انگیز دنیایی ست : دروغ و دشمتی فرمانروایی می کند آنجا
طلا ، این کیمیای خون ِ انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرن های دور
هنوز از ننگ ِ آزار ِ سیاهان دامن آلوده ست
در آنجا حق و انسان حرف هایی پوچ و بیوده ست
در آنجا رهزنی ، آدمکشی ، خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم !
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود ِ زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق ِ زندگی آواز می خواندند
و تا پایان به راه ِ روشن ِ خود با وفا ماندند
عزیزم !
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز !
تو در من زنده ای ، من در تو ، ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران ِ دیگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ِ ماست پیروزی
از آن ِ ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم !
کار ِ دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون ِ شهیدان می دمد امروز
نوید ِ روز ِ آزادی ست
(هوشنگ ابتهاج ) ه. ا. سایه

عجب شعری
واقعا نمیشه در برابرش مقاومت کرد




نوشته گاه


اراذل و اوباشهای امروزی

دیروز در خیابانها سراریز بودند و افتابه در گردن می انداختند ولی امروز دیگر هیچ خبری نیست نه گشتی نه ارشادی نه اجباری و چه فرصت مناسبی برای اراذل و اوباشهای ... که همچون درندگان حمله ور می شوند و اخلاق انسانی و اسلامی را به لجن می کشند و وای بر ...

نمی دانم شاید مشکل از من است که هنوز به درندگان زمانه عادت نکرده ام



مانی آذری

نیم بوسه


بایسکشوال ها / تعهد به شریک زندگی

تابستون ، اولین روزی که توی منجم عضو شدم ، یک نفر منو به لیست دوستانش اضافه کرد
استاد دانشگاه بود و یکی از باستان شناسان صاحب نام
بهش دکتر می گفتم
حدودا 35 ساله بود
مرد قابل احترامی بود
مؤدب و صاحب فکر
بعد از یکی دو بار چت کردن ، فهمیدم بایسکشوال بوده و زن و بچه داره
اون موقع کمی باهاش تند برخورد کردم و ارتباطش با گی ها رو محکوم کردم
می دونم که از دستم ناراحت شد و همینجا ازش عذرخواهی می کنم (چون می دونم وبلاگمو می خونه) ولی مطالبی هست که در ادامه خواهم گفت و شاید اون موقع حرفهام رو درست متوجه نشد

چند روز پیش نیز ، یک دوست وبلاگی کامنتی گذاشت و به اذعان خودش برای اولین بار به کسی اعتماد کرد و گفت که بایسکشوال هستش
این دوست نوشته بود " خوش به حال تو که فقط گی هستی و تکلیفت با خودت روشنه ، من ولی به هر دو جنس علاقمندم و کارم خیلی سخت تره ؛ چیکار کنم ؟ کمکم کن ! " ه

من خودم بایسکشوال نیستم و هیچگونه احساسی به جنس مخالفم ندارم
پس طبیعیه که مطالب نوشته شدم در این باب ، عاری از نقص نخواهد بود
ولی به خواهش این دوست هرچی که در توان فکری و احساسیم هست می نویسم

بایسکشوال یعنی کسی که هم دوست داره با دختر بخوابه و هم با پسر

از یک نظر بایسکشوال بودن بهتره
از این نظر که طرف میتونه با خودش کنار بیاد و فقط به زن قناعت کنه و در این صورت می تونه توی جامعه ای مثل ایران زندگی راحت تری داشته باشه
درسته دست کشیدن از گرایش به همجنس ، شاید کمی سخت باشه ولی به نظر من ارزش اینو داره که بتونی یک زندگی نسبتا آروم داشته باشی
در حقیقت تو از یک چیزی دست برمیداری و در عوض می تونی عینه بچه آدم سرتو بندازی پائین و زندگیتو بکنی و جامعه کاری به کارت نداشته باشه

اما از منظر دیگه بایسکشوال بودن شاید بدتره
از این دیدگاه که به قول اون دوستمون طرف تکلیفش با خودش مشخص نیست
گاهی آرزویی جز همجنس نداره و گاهی هوسی جز خوابیدن با یک زن در درونش نیست و این تضاد میتونه مثل خیلی از تضادهای دیگه کشنده باشه

اینکه فرد بایسکشوال چطور میخواد با این قضیه کنار بیاد بستگی به خودش و حسش داره
اگر بیشترین گرایشش به جنس مخالف هست ؛ به نظر من به نفع خود فرد هست که دست از همجنسخواهی برداره و به این شکل بتونه در تعامل با جامعه و فرهنگ حاکم زندگی کنه و با فرهنگ قومی قبیلگی مردسالارانه ایرانی درنیفته
ولی اگر بیشترین گرایشش به جنس موافق هست
در این مورد واقعا هیچ ایده ای ندارم
البته باز اگر طرف بخواد با جامعه در نیفته و زندگیشو صرف مبارزه با خیلی چیزها نکنه ، بهتره دنبال علاقه به جنس مخالفش باشه

در مورد برخورد با بایسکشوال ها فقط در همین حد می تونم ابراز نظر کنم و مطالبی که تا اینجا نوشتم ، جواب اون دوستمون بود که برام کامنت خصوصی گذاشته بود و ازم کمک خواسته بود

* * *
در جملات بعدی این سطور ، روی سخنم با کسانی هست که اعم از بایسکشوال و غیر بایسکشوال ، زن گرفتن یا به دختری قول ازدواج دادن
و خلاصه بأی نحو کانن یا با کسی زندگی می کنن یا دارن خیلی جدی به زندگی فکر می کنن

بحث از اونجایی شروع میشه که طرف زن می گیره و به کسی قول میده
زن گرفتن و وقول دادن به کسی ، از نظر من یعنی رخصت دادن به طرف که بهت تکیه کنه
بهت اعتماد کنه
تو در حقیقت با زن گرفتنت داری یه تعهد نامه امضا می کنی
منظورم از امضا کردن ، اون تکه کاغذی نیست که اون آخوند ابله با بلغور کردن یه سری خضعولات ، به شما میگه خط خطیش کنی
منظورم از تعهد نامه ، اون حس و اعتمادی هست که نسبت به خودت در درون طرف خلقش می کنی
پس مشخصه که این تعهد حتی خیلی قبل تر از اونی که آخونده آیه نازل کنه ، شکل میگیره
طرف رو از درون مجاب می کنی به کسی جز تو فکر نکنه و البته و صد البته طرف هم دوست نداره به کسی جز تو فکر کنه
طرفت میخواد بهت تکیه کنه
میخواد جز اون کسی توی زندگیت نباشه
میخواد هر چی داری مال اون باشه
اون لذتی رو که با اون میبری با کس دیگه نبری

ولی حالا ممکنه یک مسأله ای پیش بیاد
ممکنه تو حضرت آقا بلند شی در کمترین اقدام ممکن ، با کسی صرفا س.ک./س داشته باشی
من نمیگم کارت درسته یا اشتباه
نمی خوام قضاوت کنم
ولی یک سوالی می پرسم
به اون سوال در درونت خودت جواب بده
فقط امیدوارم اونقدر بی شرف و بی وجدان نباشی که کار خودت رو مثل اون دوستم توجیه کنی که : چون با طرف هیچ رابطه احساسی ندارم پس هیچ مشکلی نیست !

سوالم اینه
اگر زنت ؛ اونی که تو نسبت بهش احساس مالکیت داری و غیرتی هستی
بنابر اقتضای میل جنسیش با کس دیگه ای بخوابه
تو چیکار می کنی ؟
آیا براش این حق رو قائلی که دقیقا مثل تو ، که کس دیگه رو بغل کردی
اونم بره بغل یکی دیگه ؟ یا مردونگیت گل میکنه و غیرتی میشی و زنتو طلاق میدی و یا دیگه اون دختر از چشمت میفته و دیگه دنبال ازدواج با اون نیستی ؟

فقط خواهشا بهم نگو که قضیه فرق میکنه ! و . . . ه
خودتم میدونی داری خضعولات میگی
هیچ فرقی نمی کنه
میل جنسی و کشش جنسی به کسی هیچ ربطی به همجنس و غیرهمجنس و اینجور مسائل نداره
بحث اینه که تو آیا اون حقی که برای خودت قائل شدی برای زنت هم قائل میشی یا نه

اگر دختری که بهت قول ازدواج داده و تو هم بهش قول ازدواج دادی ، مثل خودت بره با کس دیگه ای بخوابه
آیا باز هم اونو به عنوان همسر آینده ات خواهی دید ؟

من نمی خوام کسی جواب این سوالات رو به من بده
میخوام اونقدر مرد باشی که بتونی این سوالات را در درون خودت جواب بدی

شاید این حرفهایی که از تعهد و . . . زدم ، انگ واپس گرایی و تحجر بهش بزنید
ولی خودتون خوب می دونید که اینطوری نیست
من نمی تونم اینو براتون اثبات کنم
فقط میخوام اونقدر صادق باشید که مثل یک انسان منطقی و با شعور به این سوالات جواب بدید


یکبار داداش پویام یک چیزی گفت که ارزش خودش رو برای من صد چندان کرد
گفتش براش مهم نیست که زنش قبل از ازدواج با اون ، با کس دیگه ای خوابیده باشه
و بکارتش از دست رفته باشه
مهم اینه بعد از ازدواج تنها به اون فکر کنه و به اون تعهد داشته باشه

یک سوال می پرسم
چند درصد از شماهایی که دارید این متن رو می خونید
اعم از گی ، دگر جنسگرا و بایسکشوال عین پویا با انصاف هستید ؟
چند درصدتون مثل اون ، یک غیرت ابلهانه ندارید ؟
چند درصدتون مثل پویا هر حقی برای خودتون قائلید ، برای طرف مقابل هم در نظر میگیرید ؟


توئی که به من میگی چرا به محمد تعهد ندارم و دنبال یک احساس میگردم
چطور اینقدر بی انصافی می کنی ؟
تو که میدونی نه محمد منو به چشم شریک زندگیش می بینه و نه من هیچ امیدی برای زندگی با اون دارم ؟
شاید با این حرفت ندانسته بدجوری قلبم رو شکستی
از یک طرف داغ محمد رو برام تازه کردی و از طرف دیگه لجن ترین حس رو بهم دادی



وبلاگ باران

Autosavedfrom


تا صبح روی فاز پروژه مسخره ای کار می کردم که انگار تمرین تایپ کردن بود

تا ساعت 8 باید تموم می شد همون 4:20 تقریبا تموم بود که یهو به دلایل نا معلوم !

کامپیوتر ری استارت شد و بدون اینکه به من مهلت سیو کردن بده…..

حالت تهوع دو شب نخوابیدن و افسردگی و دیوانگی و حماقت و خودکشی

همه با هم اومد سراغم.توی اوج همه اینا بودم که ویندوزجان بالا اومدن رو دسک تاپ همون پروژه خودم بود فقط آخر اسمش توی پرانتز کوچولو نوشته شده بود :

Autosaved

وای که چقدر زندگی قشنگه!!!!!!!!!!!



پسر

گذر

همش سر یه اس ام اس بود
نوشته بود:
” … عروسیمه، شما هم دعوتیت “
رفیق دوران نوجوونی و جوونی و …
مدام با خودم می گفتم یعنی انقدر بزرگ شدم؟!
یعنی انقدر سن دارم؟!
یعنی دارم پیر می شم؟!
یعنی …؟
حال بدی بود
تار و پود وجودم حس مرگ گرفته بود
حس پیری
یه حس بود و شاید ربطی به عقل نداشته باشه و اصلا دور از عقل
یخ کرده بودم.



اولین انسان بدون جنسیت جهان



یک بریتانیایی ادعا کرده است که جنسیت خاصی ندارد و به این ترتیب قرار است به عنوان اولین انسانی اعلام شود که به طور رسمی هیچ جنسیت مرد یا زنی ندارد.
موری می ولبی 48 سال با جنسیت مذکر به دنیا آمد ، اما در سال 1990 و در سن 28 سالگی دست به عمل تغییر جنسیت زد.
اما این تغییر جنسیت نیز او را راضی نکرد و به همین دلیل می ولبی تصمیم گرفت هیچ جنسیت مشخصی نداشته باشد. به این ترتیب این فرد 48 ساله قرار است به طور رسمی به عنوان اولین انسانی شناخته شود که هیچ جنسیت مشخصی ندارد.
می ولبی در سن 7 سالگی به استرالیا مهاجرت کرد.مقامات رسمی آن‌جا بعد از آن‌که پزشکان نتوانستند جنسیت بدن این فرد را به طور دقیق مشخص کنند تصمیم گرفتند دسته بندی جدیدی به نام بدون جنسیت اضافه کنند تا بتوانند او را در این دسته قرار دهند.
می ولبی در این باره می‌گوید : مفهوم مذکر یا مونث بودن برای من معنی ندارد.بنابراین من تصمیم گرفتم که هیچ جنسیت خاصی نداشته باشم.گفته می‌شود افراد زیادی هستند که از این که
جنسیت خاصی نداشته باشند استقبال می‌کنند.




پسر تنهاي خسته

زردی من از تو ، سرخی تو از من

امسال فکر می کنم سومین یا چهارمین سالی باشه که در شب چهارشنبه سوری مطلب می نویسم .
چهارشنبه سوری ... این شب باشکوه که هر سال با شدت بیشتری مورد بی مهری قرار می گیره ... شبی که این قبیله صدها ساله اون رو بهانه ای قرار دادن برای شادی و سرور و استقبال از نوروز زیبا ...
اما افسوس ، که در کشور ما هر سال (که هر روز) فاصله ی صاحبان قدرت با مردم از سال قبل بیشتر میشه . متاسفانه در سال های اخیر برخی افراطیونی که بشکه های نفت به اون ها قدرت جاودانه !!! بخشیده تمام سعی خودشون رو در جهت نابودی سنت های ایرانی به بهانه های پوچ و واهی , به کار بسته اند تا به هر وسیله ی ممکن ( از تبلیغ و به کار گیری بلندگوهای انحصاری و انحراف اذهان عمومی به هر روش ممکن گرفته تا تهدید و ارعاب و صدور فتوا) این جشن زیبا را همچون باورهای خویش امری خرافی جلوه دهند ... و در این امر تا بدانجا گستاخ شده اند که حتی در استقاده از نام زیبای آن ، چهارشنبه سوری (که گویا همچون طلسم وحشتی در جانشان می افکند) نیز خوددای کرده و به جای آن از واژه هایی همچون "شب چهارشنبه ی آخر سال" استفاده می کنند !
اما ظاهرا حماقت این افراطیون آن ها را از تأمل به این نکته باز داشته است که اشتباه ترین کار یک حاکم یاغی گری و سرکشی در برابر رسوم و آیین های جامعه ی خویش است ... اشتباهی که شاهان و ظالمان در تاریخ هزاران ساله ی این سرزمین بارها بدان دست یازیده و گویی هیچ گاه از آن عبرت نگرفته اند ...

پی نوشت : حقیقت این است که هر افراطی همواره سبب پیدایش تفریطی خواهدشد و این دور بیهوده ی افراط ها و تفریط ها تا ابد ادامه خواهد داشت ...



پله پله تا ملاقات حضرت عشق

دعوت به همکاری

سلام دوستان گلم

دقیقا نمی دونم چه موقع بود ولی میشه گفت: اولین استارت یه فکر جالب و یه نیاز اساسی باعث شد که فکری به ذهنم بیاد و بخوام که عملیش کنم.

خیلی وقت پیش بود که فهیم از یکنواخت بودن جریان وبلاگ نویسی ما همجنسگراها حرف زد . اعتقاد دارم که باید در مورد هر چیز خوب فکر کرد اتفاقا فکر کردم و به درست بودن حرف فهیم پی بردم.

اما میخواهم راجب به کاری حرف بزنم و از همه ی دوستانی که میتونن کمک کنن و یا تجربه ای در این زمینه دارن بخوام که بیان و با ما همکاری کنن.

جریان از این قراره که من یا به عبارتی ما، میخواهیم یه کتاب یا کتابچه راجب به تفهیم و توضیح این مسئله یعنی همجنسگرایی تهیه کنیم.

شاید بگید که منابع فارسی در اینترنت در این باره خیلی هست یا دست کم هست.

اما تا حالا شده که دنبال کتابی باشید که جامع و کامل باشه و یه دید خوب ونسبی از جامعه ی همجنسگرا در ایران بهتون بده...

اینو نمی دونم ولی میدونم که چنین کتابی تا جایی که من خبر دارم و این موضوع رو پیگیری کردم نیست.

از این رو این فکر اول به سر من و بقیه دوستان مثل فهیم زد که دنبال تهیه چنین کتابی بصورت گروهی باشیم.

ساده نباید این موضوع را نگاه کرد. اگه بخواهید به دوستون راجب به همجنسگرایی آگاهی بدید چه چیزی رو معرفی میکنید .

میدونم که سازمانهایی هستند خارج از کشور که به اسم همجنسگراهای ایرانی نشریه و ... چاپ میکنن اما همه ی اونا به تفاوت های جامعه ایرانی و ایرانی بودن ماها توجه ندارن از این رو نشریات و ... آنها نا کارمد یا دست کم به درد یک ایرانی نمیخوره.

در واقع ما به دنبال چیزی هستیم که بتونه درد و رنج ما همجنسگراها رو به عنوان عضوی از جامعه ایرانی انعکاس بده و اتقاقا خودش هم این درد و رنج و احساس کرده باشه و نه اینکه فقط از دور و بالا واسمون نسخه بپیچه.

به توان و نیرو خیلی از وبلاگ نویس های همجنسگرا ایمان دارم. و از این رو بود که خواستم یه کار گروهی و منسجمو شکل بدم. که اتفاقا کار خوب و جالب از آب در بیاد. برای همین بود که خواستم اگه کسی میتونه بیاد و همکاری کنه توی قسمت نظرات برام خصوصی نظر بذاره وایمیلتونو هم حتما بذارید تا بگم که باید چه کاری رو انجام بده...

با تشکر سعید...




کافه فصل

سخنی با یک دوست،شایدهای هنگامه


یک جادوگرم می دانی؟

این چیزها ذاتی است...

به ردایم می نازم ... به سختی رنگ ها را پیمودم...

زبان جوشانده های خوشگوار را از همین سفر یادگرفته ام...

فقط کسی که از راز بزرگ نمی داند ، می خواهد بی ردا باشد...

آری ... چوبدستم نیز کمکم است ،اما نیروی درونی بیشتر نیاز دارم...

دنیا را در نوردیدم که با راز بزرگ خود را جاودان کنم... تو خود خوب می دانی ... و همواره باورم نداشتی...

حال که تجربه اش می کنی ، چگونه مرا از آن نهی می کنی؟؟؟

زندگی را می کاوم ، طلسم ها را می پرورانم ، صداها را زندگی می کنم، بوها را می نویسم و ...

روزگار من این است، ایکاش هر کسی می دانست که...

برای دوست عزیزم، هرمزد



حاج پسر

یادداشت های من برای او
سلام

امروز میخوام براتون از یه شب به یاد ماندنی تعریف کنم و کاری که من و هرمزد کردیم .

سال پیش در چنین روزی به جشن تولد یکی از بهترین دوستامون دعوت شده بودیم ، حدود ساعت 8 بود که به همراه دو نفر دیگه به مهمونی رفتیم ، مهمانی خوبی بود تا اینکه ....

به پیشنهاد من و موافقت هرمزد با معذرت خواهی از دوستمون مهمانی را ترک کردیم و زدیم بیرون . یادم نیست بارون می اومد یا نه !!! به پاساژ پالیزی یا همون اندیشه ابتدای سهروردی رفتیم و گشتی زدیم ... به طبقه زیرین رفتیم و از جلوی مغازه ای رد شدیم که یهو برق انگشتر و دستبند و ... چشممون رو خیره کرد ... یه فکری تو ذهن جفتمون شکل گرفت و با هم عنوان کردیم . به مغازه رفتیم و خواستیم که حلقه هاش رو بیاره تا ببینیم . بیچاره مغازه داره از دست ما گیج شده بود . جفتمون از یک حلقه خوشمون اومد و به فروشنده گفتیم که از این مدل 2 تا داره ؟؟؟؟؟؟ هیچی دیگه حالا یکی بیاد به این پسره حالی کنه که چرا ما حلقه یک شکل میخواهیم !! از یه طرفم داشتیم حلقه رو برای انگشتی تست میکردیم که معمولا (البته به دید عام ) برای عروس و داماد ها معروفه یا همون نامزد بازی ...

خلاصه از اونجایی که همیشه شانس با ما بوده به اندازه جفتمون حلقه خریدیم و به ماشین رفتیم . اول من حلقه رو به دست هرمزد انداختم ، با کلی آروزی خوش و سلامتی و بعد هرمزد حلقه منو به دستم انداخت ... یکی از لحظات شیرینی که همیشه تو خاطرم میمونه بود

یه حس آرامش و تعهدی زیبا ، آرامش در کنار کسی که همیشه برای من عزیز بوده و هست ، آرامش در کنار هرمزدی که هر روز بیشتر دوستش دارم و عشق آتشینم نسبت به اون کم که نمیشه هیچ هر روز بیشتر و بیشتر هم میشه ...

حالا که یک سال از اون روز میگذره خوشحالم . خیلی خوشحالم . این حلقه همیشه دست ما بوده و من فقط زمانی که محرم بودم و میخواستم گرد حرم یار بگردم از دستم خارج کردم .

این بود پست خاص من خرمگس عزیز خاص بودنش رو تو خوب میفهمی

و اما تبریک سال نو :

دوباره معجزه آب و آفتاب و زمين

شکوه جادوی رنگين کمان فروردين

شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود

سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود

دوباره چهره نوروز و شادماني عيد

دوباره عشق و اميد

دوباره چشم و دل ما و چهره های بهار

هفت سين

فرارسيدن نوروز و سال نو را شادباش ميگويم

برايتان تندرستي و نيکروزی

در سال نو آرزو دارم

باشد که سالي سرشار از شادی و کامروايي داشته باشيد

دوست کوچک همه شما بزرگان

حاج پسر

و مثل همیشه در آخر : هرمزد آسمانی حاجی دوستت دارم و برات در سال جدید آروزی بهترین ها رو دارم ، بهترین هایی رو که تک تکش رو میدونم

شاد و موفق و سلامت باشی عزیزم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر